کلاغ دم‌سیاه، بی‌خیال ما شو!
 

 

جابرحسین‌زاده طنزنویس

مامان مطمئن است زمانی که من را حامله بوده، کلاغ سفیدی با دم سیاه را چهار ماهِ تمام هر روز روی کابل برق روبه‌روی پنجره آشپزخانه می‌دیده و از جایی بهش الهام شده که کلاغ، منتظر به دنیا آمدن من بوده. هیچ‌کس توی فامیل داستان مامان را که روایتی هیچکاکی از ماجرای معروف لک‌لک نوزادآور است، باور نمی‌کند به جز خودم. کلاغ، آن‌طور که مامان می‌گوید، توی تمام مناسبت‌های مهم زندگی‌ام حضور داشته و خودش را نشان داده: موقع دندان درآوردن، قورت دادن کلید اتاق خواب، نخستین روز مدرسه، نخستین سیگار قاچاقی، روز کنکور، انتخاب رشته و... در روایتی دیوید لینچی، مادربزرگم اصرار دارد که من بعد از چهارتا بچه که قبل از زایمان تلف شدند و مادرم نتوانست به دنیا بیاوردشان، پا گذاشتم به این دنیا ولی منابع محلی تعداد دقیق بچه‌های از دست رفته را دوتا اعلام می‌کنند. منابع محلی همیشه احترام مادربزرگ را نگه می‌دارند و حتی وقتی مغز مادربزرگ قفل می‌کند و تعداد فوتی‌ها را بیشتر از قبل اعلام می‌کند هم بهش چیزی نمی‌گویند. حتی روزی که رفته بودیم خواستگاری و نتوانسته بودیم پیرزن را قال بگذاریم، جلو روی همسر آینده‌ام و پدر و مادرش برگشت گفت: «این توله‌سگ رو می‌بینین؟ هفت‌بار این زن... همین زن خواست اینو بزاد و نتونست. هفتاد‌تا جون داره. این... هفت‌بار تا دم در دنیا اومده و گفته نه! نمیام. رفته و باز این زنیکه به زور آوردتش... قدر این جوون رو بدونین. بدین این دختره رو ببره.» آن روز توی راهِ خواستگاری هم مامان توی ماشین یک‌دفعه داد زده بود و دستش را کرده بود از پنجره بیرون و چیزی را آن بالا روی کابل‌های فشار قوی وسط اتوبان نشانمان داده بود. ما که چیزی ندیدیم ولی کلاغ دم‌سیاه ظاهرا داشت برای امر خیر تعقیبمان می‌کرد. برای همین، تا دو‌سال بعد از ازدواج هم یک وقت‌هایی زنم درحالی‌که داشت ظرف می‌شست و می‌دید که نه پرده اتاق‌خواب را کنده‌ام بدهم خشکشویی، نه باتری خریده‌ام برای کنترل تلویزیون و نه کفش کتانی‌اش را برده‌ام بدهم به استاد کفاشِ پلاس سر کوچه؛ وسط چرخاندن اسکاج توی لیوان می‌گفت: «حالا خوبه هفت‌بار مُردی و باز پا شدی اومدی. تو دیگه چه آویزونی هستی والا! اومدی چیکار کنی؟ مثل خرس قطبی بیفتی جلوی تلویزیون کانالا رو عوض کنی؟ می‌موندی همون‌جا دیگه. کجا بودی؟ می‌موندی همون‌جا. منم بدبخت نمی‌کردی.»
پارسال اواخر فروردین روبه‌روی پارک ملت داشتم راه می‌رفتم و کیف سر کارم را تاب می‌دادم توی هوا که یک چیزی محکم خورد پس کله‌ام. تا برگردم ببینم کدام آشنای قدیمی و خزی نبوغ به خرج داده؛ صدای قارقار کلاغی درشت و چرک و پَرریخته پیچید توی سرم و بلافاصله صدای‌ هارهار خندیدن مردم. کلاغ بی‌شعور خواسته بود اوج بگیرد و بپرد برود هوا ولی نتوانسته بود سرعت بال زدن و زاویه اوج گرفتنش را تنظیم کند و محکم خورده بود به من. شاید هم اصلا برایش مهم نبوده که آدمیزاد دارد راه می‌رود آنجا. همان روز وقتی رسیدم خانه، دیدم تمام چراغ‌ها خاموش است و دور تا دور سالن پذیرایی با شمع‌های کوچک روشن شده و از دم درِ ورودی گلبرگ‌های پرپر شده رز ریخته‌اند روی زمین و یک راه رمانتیک درست کرده‌اند تا در توالت. کیف و کفش‌هام را گذاشتم کنار در و مسیر گل‌ها را رفتم تا توی دستشویی. جلوی سنگ توالت یک چیز پلاستیکی افتاده بود روی دسته‌ای از رز قرمز و تا خم شدم برش دارم زنم از پشت سر جیغ کشید و برای مسخره‌بازی داد زد: «مو حامیلَه‌یوم» حالا، این روزها وقتی زنم حواسش نیست توی گوش دخترم زمزمه می‌کنم: «روزی که تو به دنیا اومدی، یه کلاغ خوشگل یکدست سیاه، اومد نشست دم پنجره و به جای قارقار کردن گفت باهار... باهار...»


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/101533/کلاغ-دم‌سیاه،-بی‌خیال-ما-شو!