شماره ۱۰۸۶ | ۱۳۹۵ يکشنبه ۲۲ اسفند
صفحه را ببند
مردان افجه‌ای نمی‌گذارند جنازه‌های‌ کوهنوردان طعمه گرگ شود
شبِ مرگ، صبحِ نجات
ما محلى‌ها دلمان طاقت نمی‌گيرد. می‌زنيم به كوه. نه ريالى می‌گيريم؛ نه از جايى تشويق می‌شويم

زهرا مشتاق| آخرين جنازه همين ديروز پيدا شد. دو تاى ديگر چندين روز قبل‌تر. اين يكى انگار جاى دورتر پرت شده بود. انگار با بهمن چرخيده و چرخيده تا رسيده به ته برف‌ها. شايد تصور اين ابعاد دشوار باشد، اما برفى كه جابه‌جا شده به اندازه صدها كاميون است. ٨ تا ١٠ متر ارتفاع و مساحتى حدود ١٠٠ متر.
سفارش مرده‌هايتان را نكنيد. مردان افجه خودشان دست به كار می‌شوند. سقوط هر بهمن يادآور مرگ است. زمستان‌ها افجه بوى مرگ می‌دهد. هيچ كوهنوردى نصيحت مردان روستا را جدى نمی‌گيرد. آنها مصمم پيش می‌روند و تنها مردان روستايى هستند كه با هيبت مرگ آشنايند. چشم‌هاى آنها انباشته از هراس و اندوه می‌شود و كوهنوردان هنوز در گردنه پربرف پيش می‌روند. درحالى‌كه در آغوش نيستى گام می‌گذارند و چشم‌هايشان هيچ نمی‌بيند. اين است قصه يك مرگ سپيد.
به حرف ما توجهى نمی‌كنند. می‌روند و می‌ميرند. آخرين مرد مرده ١٥ بهمن زنده رفت، ١٨ بهمن خود من جنازه‌اش را بيرون كشيدم. سر تا پايش مارك بود. از لباس زير و كمربندش تا كفش و كلاه و دستكش. ٤ميليونى می‌ارزيد، اما لباس مارك كوهنورد نمی‌سازد. بهمن بِرندمِرند حاليش نيست. اصلا مگر خود شما نشنيديد كه می‌گويند خشم طبيعت؟ طبيعت زيباست، اما در كنار زيبايى‌اش عصيان دارد؛ مرگ و مير دارد. مثل دريا، مثل جنگل، مثل همين كوهستان.
ما بالاى صد دفعه به كوهنوردان درباره اين‌جا توضيح داده‌ايم. هشدار كه زمستان‌هاى اين‌جا بد است. خطر دارد. شصت تا كشته بيشتر داده. چه زن چه مرد. گوش نمی‌دهند. ما را به چشم مزاحم نگاه می‌كنند. باور نمی‌كنند چيزى كه در چهارديوارى كلاس و سنگ‌نوردى روى ديوار مصنوعى ياد گرفته‌اند، فرق دارد با اصل جنس. اين‌جا كوهستان است. مگر شوخى است. می‌زند زمين. غريبه و آشنا هم نمی‌شناسد.
ما كه می‌بينيد كوه‌گرديم. خانه و زندگيمان اين‌جاست. دامداريم. گاو و گوسفند می‌آوريم اين بالا. كشاورزى می‌كنيم. ديديد اين بالا دشت هويج را؟  سرخاب‌سفيداب می‌كنند، می‌زنند به كوه. با لباس گران‌قيمت كه آدم كوهنورد نمی‌شود. به خدا ما دلمان می‌سوزد. به خدا جوان جوان از زير اين بهمن می‌كشانيم بيرون. جگرمان كباب می‌شود. طاقت شنيدن گريه كس و كارشان را نداريم. اين آخرى بچه قنداقى داشته. نوزاد سه ماهه.
 كميته كوهنوردى و سازمان‌های دیگر می‌گويند خطر دارد. اغلب می‌گذارند براى ذوب شدن برف‌ها تا بروند سراغ جنازه‌ها. اردیبهشت به بعد. ما محلى‌ها دلمان طاقت نمی‌گيرد. می‌زنيم به كوه. نه ريالى می‌گيريم؛ نه از جايى تشويق می‌شويم. چشممان به دست كسى هم نيست. براى خاطر خدا. براى مادرهاى چشم‌انتظار.
هيچ امكاناتى هم نداريم، هيچ. يك چكمه می‌پوشيم. بيل و كلنگ برمی‌داريم و با اسب و قاطر می‌زنيم به كوه. برف تا سينه اسب‌هاى بيچاره می‌رسد. از يك جايى به بعد ديگر بالا نمی‌آيند، از بس راه سخت می‌شود. ما چهار صبح از ده راه می‌افتيم بالا. همين ده افجه. تند راه برويم سه ساعت، سه ساعت و نيم بعد می‌رسيم بالا، خسته، اما تازه كارمان شروع می‌شود. لقمه‌ای نان می‌خوريم و يا على. شروع می‌كنيم به كندن. در دل برف تونل می‌زنيم. مسيرهاى احتمالى را می‌دانيم يا رفقايشان هم می‌گويند كدام قله يا گردنه بوده‌اند كه دچار حادثه شده‌اند. ما نه فكر كنيد برف، بهمن جابه‌جا می‌كنيم. نمی‌دانيد يعنى چه. تا اهل اين‌جا نباشيد، نمی‌دانيد. هر كدام خسته می‌شويم جايمان را می‌دهيم ديگرى. خيس می‌شويم. از بالا تا پايين. برف می‌ريزد داخل چكمه‌هايمان. نه فكر كنيد آب و هواى معمولى، نه. از 10 تا 15 درجه زير صفر. چه بادى. برف‌ها را گلوله می‌كند می‌كوبد به سر و صورتمان. در چنين شرايطى كار می‌كنيم. دست و پايمان سوزن سوزن می‌شود؛ يعنى سرمازدگى. تجربه كرده‌ايد؟ فقط بايد بدنتان را ماساژ دهند. بپيچند لاى حوله گرم، يا هر چه كه هست. ما هيچ امكاناتى نداريم. تنمان عادت كرده به سختى و سرما. نه پولى می‌دهند، نه می‌خواهيم. نه اصلا می‌گيريم. ما فقط غيرتمان قبول نمی‌كند كسى آن بالا مانده باشد و ما پيش زن و بچه و خانه گرم و نرم، همين.
اين جا زمستان‌هايش خشم و زيبايى را با هم دارد. كوهنورد و غريبه ندارد. پا نمی‌دهد. ركاب نمی‌دهد. باز ما چون بومى اين‌جا هستيم، قلق اين‌جا دستمان است. چم و خم كوه‌ها را می‌شناسيم. با گردنه‌ها آشناييم. می‌دانيم از كجا و كى و چطور برويم و بياييم. بچه همين كوه و دشتيم، اما مردها كه می‌آيند نگاه هم نمی‌كنند. حرفمان را گوش نمی‌گيرند. می‌خندند و راهشان را می‌روند. نمی‌دانند دو روز بعد، سه روز بعد مشترى اول و آخر خودمانند. فقط می‌كَنيم. آن‌قدر كه برسيم به خود برف؛ يعنى با همين بيل و كلنگ، به اندازه صد تا كاميون بهمن جابه‌جا می‌كنيم. تازه می‌رسيم به خط اصلى برف كه تقريبا همه ‌سال هست و كمتر ذوب می‌شود. اگر بهمن نبود كه اين قدر خطرناك نبود. روى برف با همين كفش و امكاناتى كه دارند می‌توانند بروند و بيايند. نه اين كه به كل خطر نباشد، هست. ولى نه به اندازه بهمن. بهمن كه می‌آيد ما پشتمان می‌لرزد، ببين آنهايى كه زيرش می‌مانند چه حالى دارند، اما خب می‌روند. دنبال جسد كه می‌رويم زن و بچه خودمان دل‌نگران می‌شوند. صد تا قل هوالله و آيه الكرسى می‌خوانند. می‌سپارند كه مواظب باشيم. هستيم. ولى خب، عمر با خداست. چند‌سال پيش يكى از مردهاى روستا پايش سر خورد و افتاد. ‌هزار تكه شد.‌ هزار دفعه بيشتر اين‌جا را بالا پايين رفته بود. ما اين‌جا جنازه پيدا كرديم، زن بود. بدنش از چهل جا بيشتر شكسته بود. لق شده بود. جنازه‌ها را با چوب اسكى يا پتو و طناب سُر می‌دهيم پايين تا جايى كه به حيوان‌ها برسيم. بعد بار اسب و قاطر می‌كنيم. چوب می‌شوند. خشكِ خشك، اما سالم‌اند. انگار تو فريزر بوده‌اند. اگر صبر كنيم تا بهار خوراك گرگ‌ها می‌شوند. خرس هم هست اين جا. می‌خورند. حساب نمی‌كنند دكتر است يا استاد دانشگاه. استخوانش را هم نمی‌گذارند. براى همين است زود دست می‌جنبانيم. رها نمی‌كنيم به امان خدا.
من تنها نيستم. ١٧-١٦ نفريم. همين جا زندگى می‌كنيم. يك وقت می‌بينى دو نفرمان نيستند. يا كسى مريض است. خلاصه مردهاى افجه جمع می‌شويم، می‌رويم بالا براى كمك. من، آقا ابوالفضل على نقيان، حسين خاكى لارى. امير و جواد لارى. يعنى اسم همه‌مان را بگويم؟ بد است. كارى نمی‌كنيم كه. اين‌جا هر حادثه‌ای كه اتفاق می‌افتد، دوستان افغانى هم كمك می‌دهند. می‌گويند فرقى ندارد؛ شما ايرانى‌ها هم برادر مسلمان ما هستيد. ما در اين مملكت نان و نمك شما را خورده‌ايم. جوان هستند‌ها خيلى. مثل آقا امان تاجيك و عبدالحق تاجيك ٢٤‌سال دارند. يا آقا حفيظ كه فقط ٢٢سالش است. افغانى ايرانى ندارد. ما با هم سر يك زمين كار می‌كنيم. درخت‌هاى باغ را هرس می‌كنيم. به گاو و گوسفندها رسيدگى می‌كنيم.
ما اين‌جا در همين گروه امدادرسان خودمان مرد ٦٠ ساله داريم. مثل سيد محمد قوامى يا سيداحمد قوامى كه ٥٧سالش است. آهان، سيد على موچول ٨٣سالش است، على حاج‌صفر ٥٥‌سال. جوان هم داريم. شهروز لارى ٢٢سالش است. امير و جواد لارى ٢٢ و ٢٦ساله‌اند. ديگر چى بگويم. اسم همه را گفتم نه! اسماعيل آوكى، جعفر آشى، عباس محسن ايران. حسين خاكى لارى. آ سيد‌هاشم قوامى. حالا اسم خودم زياد مهم نيست. شما چون اصرار می‌كنيد می‌گويم. من قوامى هستم. كوچك شما سيد مهدى. اين هم پسرم حسين آقاست. خواستيد اسم‌ها را روى كاغذ برايتان می‌نويسم. من سواد درست‌حسابى ندارم، ولى بچه كوهستانم. با اين برف و اين قله و گردنه‌ها بزرگ شده‌ام.  اين جا قله و گردنه زياد دارد. قله پرسون كه ٣١٠٠ متر ارتفاع دارد. قله آتش كوه كه ٣٧٥٠ متر است. قله مهرچال كه خيلى مرتفع است. ٣٩١٢ متر است. قله ريزان داريم. قله ساكا كه ٣٣٠٠ متر است.
افجه اصلا بهشت است. شما بهار بيا اين جا. تابستان بيا. عطر شكوفه‌هاى گيلاس و سيب آدم را ديوانه می‌كند. باغ‌هاى گردو. پر از رودخانه است. ما اين‌جا يك آبشار زيبا داريم به اسم پسچويك. دو روستاى كوچك‌تر داريم به نام ورديج و واريش. اين‌جا دامنه البرز است، اما بدبختى، كوهنوردها فقط زمستان‌ها می‌آيند اين‌جا. انگار تابستان‌ها دست‌گرمى است. يعنى فقط اگر در دل سرما و زمستان و برف و بهمن بيايند حساب است. خانواده‌هايشان هم كه نمی‌دانند كجا می‌روند و مرگ چطور در كمينشان است. ما هم چون روستايى هستيم به حرفمان اعتنا نمی‌كنند. چه بگويم ديگر. دير وقت است. ٤ صبح بايد راه بيفتيم براى پيدا كردن آخرين جنازه. می‌گويند يك دكترى است. خيلى جوان است طفلك. ٥-٣٤‌سال به زحمت دارد. اهل قزوين است. پدرش زنگ زد كه با من صحبت كند. نمی‌دانم از كجا شماره پيدا كرده بود. می‌خواستند با مادرش بيايند اين‌جا كه التماس كنند بچه‌شان را پيدا كنيم. من نرفتم پاى تلفن. طاقت گريه‌زارى نداشتم. خواهش ندارد. ما خودمان همين صبح می‌رويم. چند روز است گشته‌ايم. 10 خروار بهمن جابه‌جا كرده‌ايم. خودش را نشان نداده هنوز. پيدايش نكرده‌ايم. ولى امروز فرداست كه بزند بيرون. بهمن جابه‌جا كرده‌ايم. شوخى كه نيست.


تعداد بازدید :  1243