فروغ فکری| شیرین ناخوش است. فرار کرده از دست سپاهیان که ارازگان را قرق کردهاند. مردان هزاره یکی بعد از دیگری کشته شدهاند. کسی نتوانسته در برابر سپاه عبدالرحمان خان مقاومت کند. به رسم معمول، زنان را به بردگی و کنیزی بردهاند. کوچانده به ولایات دیگر. اینجا افغانستان است. میانههای سال 1880م به وقت نسلکشی قوم هزاره. جاییکه شیرین افسانه میشود. وقتی که پدرش به او میگوید که پهلوان ارازگان پدر واقعی اوست. وقتی به او میگوید که سالها پیش پهلوان او را رها میکند تا آسیبی نبیند. شیرین، افسانه میشود و روح پهلوان جانی دوباره به جانش میدهد تا تن به کنیزی و بردگی ندهد. چهل زن همراهش میشوند و فرار میکنند. سپاه عبدالرحمان خان به دنبالشان تا لحظهای که به پرتگاه میرسند. زنان، مرگ را به بردگی ترجیح میدهند. همان روز این زنان راوی «افسانه چهل دختران» میشوند. همانکه سالها سینهبهسینه نقل شد تا امروز برای نخنستینبار بر روی صحنه اجرا شود.
کاوه آیریک، کارگردان تئاتر مدتها به این فکر کرد تا افسانه را با چه فرمی بر روی صحنه روایت کند و درنهایت سبک تئاتر سایه که فضای وهمآلوده و خیالی دارد، انتخاب شد. سبکی که در افغانستان کار نشده بود. در افغانستان برخی مردم هم بنا به اعتقاداتشان، تئاتر عروسکی را نوعی از تئاتر کفرآمیز میدانند، میگویند مجسمه است و نماد کفر و شرک. حماسه «شیرین» تئاتر عروسکی شد تا هم خرافه را از بین ببرد و هم یکی از افسانههای قدیمی را به تصویر بکشد. آن هم در جاییکه هرچه از زن میشنوی، خبر ناگوار است. درد است که تمام نمیشود و در داستانهای معاصرش هم زن قهرمان نیست. اما شیرین و چهلدختران قهرماناند. قهرمانانی که در این اجرای عروسکی صدایشان ساز «دمبوره» است. ساز مخصوص قوم هزاره که تمام دردها و قصهها و تاریخشان را با آن بیان میکنند. سازی که در سالهای سرکوب و محاصره، آنها را زنده نگه داشت و برای همین هم در این اجرا جایگزین دیالوگ شده تا موسیقی با زبان بینالمللی خودش صحبت کند. تمام اتفاقات را دمبوره تعریف میکند تا تخیل به بیننده واگذار شود، تا بچهها تخیل کنند وقتی یک زن جلوی یک هیولا قرار میگیرد چه میگوید؟
عروسکگردانان هم زن هستند. پنج دختر جوان که بعد از حدود هفت ماه تمرین نتوانستند سالنی برای اجرای تئاترشان پیدا کنند و درنهایت مجبور شدند نخستین اجرا را در فضای باز انجام دهند. در حیاط یک مرکز فرهنگی به نام خانه فرهنگ که مکان خصوصی در کابل است. اجرای دوم در یک مدرسه خصوصی بود و بعد هم چند اجرا در ولایات دیگر. حالا «شیرین» به ایران آمده و قرار است روز جمعه و شنبه، پنجم و ششم شهریور در خانه هنرمندان اجرا شود. اینجا تهران است. سال 1395. فستیوال بینالمللی تئاتر عروسکی مبارک.
*روایت نخست: بازگشت بزرگ
چهار ساله بود که راهی ایران شدند. از ولایت دایکندی، یکی از ولایات محل زندگی هزارهها و در اوج جنگهای داخلی افغانستان. همان زمان که پدر کاوه آیریک یا مجبور بود به گروههای جهادی بپیوندد و جنگ کند یا باید فرار میکرد. فرار کردند.
کاوه در ایران بزرگ شد «سال 1365 به ایران مهاجرت کردیم. بعد از چندسال از افغانستان هیچ تصویری نداشتم. مادرم هم وقتی 6 ماهه بودم فوت شده بود. به یاد ندارمش. نمیدانم چه شکلی بود. صداش چطور بود. نگاهش چطور.... هیچکدام را به یاد ندارم.» زندگی در مهاجرت سختیهای خودش را داشت. پدر مریض بود و او مجبور بود کار کند. در ایران درس خواند اما دانشگاه نرفت و سال 1385 بعد از 20سال دوری از وطن، تصمیم گرفت بازگردد. بازگشت بزرگ. «تا اون موقع هرگز به افغانستان نرفته بودم. هیچ تصوری نداشتم. فکر میکردم وضع خیلی اسفبار و وحشتناک است. در سال 85 که در نخستین انتخابات ریاستجمهوری افغانستان که کرزای رئیسجمهوری شد به افغانستان برگشتم. دوسال آنجا بودم. فرصتهایم در افغانستان سوخته بود و هیچ چیزی برای ارایه نداشتم. مثل یک کارگر ساده بودم. تصمیم گرفتم دوباره برگردم ایران تا این بار چیزی یاد بگیرم که وقتی برگشتم افغانستان مفید باشم. علاقهام به هنر باعث شد در شهرری جذب گروه تئاتر مهاجران شوم.»
تئاتر را به صورت تجربی آموخت و بعدها بازیگری را پیش قربان نجفی و عبدالله حسینی یاد گرفت. «معلمهای خوبی بودند. هر آنچه به بقیه یاد میدادند به ما هم میگفتند و اصلا اینطور نبود که ما احساس تبعیض داشته باشیم.» اما کارگردانی را تجربی و با خواندن کتاب و دیدن فیلم یاد گرفت. خیلی زود چند تئاتر برای کودکان کار و مهاجران اجرا کرد و بعد از آن بود که در انجمن سینمای جوان در دورههای 6ماهه فیلمسازی شرکت کرد و یک فیلم هم در ایران ساخت. «بعد از این زمان فکر کردم اینجا برای یاد گرفتن است و ممکن نتوانم بیش از این رشد کنم و باید برگردم به کشور خودم. سال 1389 به افغانستان برگشتم. آنجا اول بهعنوان کارگردان جذب تلویزیون شدم اما تلویزیون برنامه روزمره داشت و جایی برای خلاقیت نداشت. تصمیم گرفتم تلویزیون را رها کنم. برای پول درآوردن جذب شرکتهای مختلفی شدم اما تئاتر زندگی من را تغییر داده بود. مرا از یک آدم معمولی به فردی تبدیل کرد که شناختهشده بود. برای همین در این راه مصمم شدم و سال 2013 گروه تئاترم را به صورت رسمی تشکیل دادم.»
بخت مبارکِ شیرین
نخستین کارشان پانتومیم بود. پیش از آن در افغانستان تئاتر پانتومیم اجرا نشده بود. شازده کوچولو اثر دوسنت اگزوپری را در 50 مدرسه اجرا کردند. پانتومیم اول دو نفری اجرا شد. بعد از آن چند فیلم ساخت و درسال 2014 چند کار پرفورمنس خیابانی انجام داد. اما آنچه او میخواست روایت افسانهها و تاریخ گمشده افغانستان بود. آنچه جنگ در طول سالها ویرانش کرده بود. «آنچه در ذهنم بود، این بود که یک شاهنامه تصویری برای افغانستان بسازیم. داستانها و افسانههای فولکلورمان را به تصویر بکشیم. چیزی که نسل جدیدمان درحال فراموش کردنش هستند. الان مادرها برای طفلشان قصه نمیگویند و داستانها منتقل نمیشود. هر داستان را خواستیم با یک سبک کار کنیم. شروع کار با «شیرین یا افسانه چهل دختران» بود. یک داستان واقعی که در ارازگان اتفاق افتاده و آنقدر مهم است که مردم در ولایات مختلف مکانهایی را به نام چهل دختران نامگذاری کردهاند.»
گروهشان مستقل بود، مشکل بودجه داشتند و حمایتی هم در کار نبود. هزینه کار بالا بود و از طرفی چون طرح اجرای عروسکی بود، به طرق مختلف چوب لای چرخ کار میگذاشتند. «ما میخواستیم این کار عملی شود برای همین هم یک کمپین آنلاین در فیسبوک راه انداختیم و توانستیم از صد افغانی تا یکهزار افغانی پول جمع کنیم. 90درصد پول را از داخل افغانستان جمع کردیم و چند نفر هم از خارج کمک کردند. یکی از دوستان دانشجوی ما گفت با بچهها میرفتیم رستوران غذا بخوریم به آنها گفتم که -این 500 افغانی- هزینه رستوران را به کمپین کاوه بدهیم.» هزینه کل کار حدود 2هزار دلار شد. هزینه ساخت عروسکهایی که روزها و ماهها برای شکل دادن به کاراکترشان تلاش شد. آن هم شخصیتهایی که نمونه بیرونی نداشتند. سختی زیادی کشیدند چون کار آزمون و خطا بود. بعد از اجرا در کابل تصمیم گرفتند افراد بیشتری آن را ببینند و چون در افغانستان آموزش تئاتر به آن معنا وجود ندارد، تصمیم گرفتند کار را آموزشی جلو ببرنند. بامیان ولایت دومی بود که «شیرین» را دید. «خواستیم کار متفاوتی انجام بدیم. آموزش تئاتر وجود ندارد اما ما پارسال 30 نفر از بچههای 15سال به بالا را آموزش دادیم. برای ساخت تئاتری به نام «پازل مرگ»، 6ماه هم در یک کمپ با معتادان زندگی کردم و در آنجا به 10 نفر که استعداد داشتند، آموزش دادم تا این تئاتر را با حضور آنها اجرا کنیم اما درنهایت مسئول آن کمپ ترک اعتیاد این اجازه را نداد. برای اجرای شیرین هم تصمیم گرفتیم فقط دکور کار را به بامیان ببریم. آنجا فراخوان دادیم و از بچهها تست گرفتیم تا با بچههای بامیان کار را به صحنه ببریم. تجربه جالبی بود. یک ماه، روزی 8ساعت تمرین کردیم تا کار برای صحنه آماده شد. تجربه خوبی برای ما و آنها بود. بعد کار را برای فستیوالهای مختلف فرستادیم، نخستین فستیوالی که آن را پذیرفت، فستیوال مبارک در ایران بود.»
«شیرین» فقط در مدارس خصوصی اجازه اجرا میگیرد و مدارس دولتی علاقهای به برگزاری آن ندارند. «میخواستیم فضا رئال نباشد. تخیل در تئاتر عروسکی بسیار فعال است. تخیلی که میان افغانها تعریف نشده. اینکه چطور میشود با یک سنگ حرف زد یا یک سنگ چطور میتواند راه برود. مردم با این فضا بیگانهاند. ما میخواهیم تخیل را به زندگی بچهها بدهیم.» برای همین هم کاوه راهی مدارس بسیاری شد. مدارسی که سیستم آموزشی آن بسیار فرسوده است و در آن خبری از خلاقیت نیست. «8ماه قبل ازدواج کردیم و خواستیم به ماهعسل برویم. اما آخرش پشیمان شدیم. گفتیم هزینه ماهعسل را خرج بچهها کنیم. برای آنها دفترچه و مداد خریدیم و رفتیم در مدارس برایشان مسابقه خلاقیت گذاشتیم. اینکه فکر کنند و خلاق باشند. با یک چوب ساده فاطمه هم همراهم است.» زوج هزارهای که هم از طالبان دلشان پر است و هم از نبود حمایت دولت از قومشان و هم از انتحاریهایی که هر لحظه ممکن است رخ دهد. «ممکن است برای خرید بروی و دیگر برنگردی. در چنین وضعیتی زندگی میکنیم. حالا هزارهها وضعشان بدتر هم است. هر روزه تعدادی از آنها فقط به جرم قومیتشان گردن زده میشوند.»
شیرین روایت نانوشته هزارههاست که بعد از اجرای ایریک، یکی از دوستانش که در هند جامعهشناسی خوانده بود، گفت تصمیم گرفت دربارهاش تحقیق کرده و کتاب بنویسد. حالا روایت داستانی قهرمان هزارهها نوشته میشود تا نسلهای بعدی آن را بخوانند و برای آیریک هم بهترین خاطرهاش از ایران همین اجرا شود.
روایت دوم: میمانم، میجنگم
تصوری از شیرین نداشت. مانند پنجسال قبل که تصوری از افغانستان نداشت. فاطمه آیریک در ایران به دنیا آمد و بزرگ شد و پنجسال قبل به کشورش برگشت. بازگشت او هم بازگشتی بزرگ بود. «در قم به دنیا آمدم و بزرگ شدم. آنجا خیلی با فضای تئاتر آشنا نشدم اما همیشه گرایش هنری داشتم و بعد هم که به افغانستان برگشتم، تئاتر را جدی شروع کردم.» به افغانستان برگشت و روانشناسی خواند و وقتی کاوه آیریک برای تئاتر (چمدان خالی) دنبال بازیگر بود با فاطمه آشنا شد. هر دو درد مهاجرت کشیده. سالها در کشورشان بهعنوان یک هزارهای و سالهای دیگر در ایران. ازدواج کردند. «سالهای اول برگشت به افغانستان سخت بود. دوست و آشنایی نداشتم. دوستانم در ایران بودند و زندگی در ایران برایم خیلی خوب بود. اینجا بسیار آموختم و شاید اگر در افغانستان بزرگ شده بودم امکانات و روحیه فعلی را نداشتم.» برای نخستین بار عروسکگردان شد آنهم نقش اول نمایش. قرار شد شیرین را بگرداند. «روایت را از روی متن میخواندم و نمیدانستم چطور باید حرکت عروسک را نشان بدهم. باید ترس، عشق و نگرانی را نشان میدادم. با وجود تجربه بازیگری این حسها در من وجود داشت اما انتقالش به عروسک واقعا سخت بود، بهخصوص که دیالوگی هم نداشتیم و فقط باید به موسیقی گوش میکردم. موسیقی راوی ما بود و همین هم صحنه را دراماتیک کرد.»
حالا در افغانستان زندگی برای فاطمه جور دیگری است. میخواهد آنجا بماند و با وجود محدودیتهای گسترده در کشورش بازیگری کند. «دوست دارم در افغانستان باشم، چون اونجا فضای کار برای ما بیشتره. در ایران هنرمند خیلی زیاده و فضای یادگیری بالاست. تئاتر ایران در سطح جهان است اما ما باید برای پیشرفت در کشور خودمان بمانیم. هرچند آنجا فضا بسیار بسته است.» میگوید برای زنان بازیگر محدودیت زیاد است، آنقدر که برای خیلی از آنها مشکلات زیادی پیش آمده. میگوید نمیترسد. باید بماند. هر اتفاقی که بیفتد. باید بماند و بجنگد مانند «شیرین» که جنگید و ماند.
روایت سوم:
شیرین لاجوردی، هیولا سیاه و سرخ
دو ساله بود که راهی ایران شدند. سال 1364. آمدند تهران و رخت مهاجرت پوشیدند. هشتسال قبل که فضای افغانستان آرامتر شد، برگشت. حالا خیابانهای تهران برای علی مومنی، طراح و سازنده عروسکهای تئاتر شیرین، یادآور روزهای قدیم است. سالهای تلخ و شیرین مهاجرت که هم درد داشت و هم آموزش. «روزهای سختی را گذراندیم اما به اینجا علاقه دارم. اینجا فرصت کار هنری برای من ایجاد کرد. امکاناتی بود که در افغانستان وجود نداشت.» در ایران به صورت آزاد گرافیک خواند و بعد هم در افغانستان کارهای هنری را دنبال کرد تا با کاوه آشنا شد و طراحی عروسکهای افسانه چهل دختران را به عهده گرفت. «عروسک سایه نخستین تجربه در افغانستان بود. این تئاتر در شرق دور، چین، ژاپن و ... به وجود آمده و طرفدار دارد و ما هیچ مدلی نداشتیم. هرچه گشتیم چیزی پیدا نکردیم و در نتیجه همه چیز خلاقانه بود. فرصت و امکانات نبود و با روش آزمون و خطا جلو رفتیم. برای همین گشتیم مواد سبکی که برش دادنش راحت باشد، پیدا کردیم. تصمیم گرفتیم هر شخصیت یک رنگ داشته باشد. شیرین، لاجوردی شد که رنگ لباس زنان هزارهای است و هیولا سیاه و سرخ. نور از پشت سر به عروسکها میخورد و شخصیتها جان میگیرند.»
جنس عروسکها را پلکسیگلاس انتخاب کردند که به راحتی برش بخورد. بر روی لباسها هم تحقیق کردند تا متناسب با کاراکترها و دوره تاریخی اما با چاشنی فانتزی متناسب با فضای امروزی باشد. «عروسکهای تئاتر سایه تخت هستند و حجم ندارند. در این عروسکها جزییاتی که میخواهیم دیده بشه مثل لباس، اجزای صورت و ... باید برش بخورد و نقوش روی لباسها ایجاد شود. عروسکها را هم بیشتر از تعداد اصلی ساختیم. 10کاراکتر در داستان وجود دارد و ما 16 عروسک ساختیم.» عروسکهایی که به گفته مومنی کار با آنها خیلی هم ساده نیست. نگه داشتنشان تبحر میخواهد و بچهها توانستند از پس آن بربیایند.
برگشتن به ایران آن هم با این 16 عروسک و دوستانش، برای مومنی حالوهوای عجیبی داشته. حالوهوای روزهای همکاری با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که برای کودکان مهاجر مجله چاپ میکردند. حالوهوای روزهای مدرسه و کار همزمان. حالا دلش میخواهد در افغانستان بماند شاید فضای تعصب و سختی که تا حدودی دوباره به کشور برگشته، عوض شود. میگوید عروسکها میتوانند با هم دوست باشند، برادر شوند. حرفهایی که ما بههم نمیگوییم را بگویند. میگوید میخواهد عروسکی در افغانستان بسازد که برادرخوانده مبارک باشد. همینقدر مبارک و برادر و دوست.
روایت چهارم: بغض کردم
لباس بامیانی به تن دارند. سکهدوزی شده با رنگهای شاد. مینا کلاه محلی هم به سر کرده و رویش شال انداخته و طاهره تمام حواسش به جمعیتی است که برای افتتاحیه فستیوال آمدهاند. نخستین تجربه هر دو نفر است و با فراخوان فیسبوکی کاوه آیریک به کار پیوستهاند. طاهره میگوید «دوسال قبل برای پروژه عکاسی به افغانستان رفتم و این کار عروسکی باعث شد آنجا ماندگار شم. در ایران به دنیا آمدم و بزرگ شدم و اینجا عکاسی خواندم. اما برگشتن به افغانستان تجربه عجیب و خوبی بود. من برگشتم و میخواهم همانجا زندگی کنم.» کارناوال آهنگ خونه مادربزرگه هزار تا قصه داره را پخش میکند. طاهره بغض کرده «نزدیکه گریه کنم. این آهنگ برای ما نشان از کودکیمونه. ما اینجا بزرگ شدیم با کارهای خانم برومند مثل همه بچههای دیگه. برگشت به ایران بعد از دوسال بینظیر بود. عالی بود. اون هم در چنین وضعی. با تئاتر عروسکی و در چنین کارناوال زیبایی.»
نخستین تجربه تئاتر عروسکی برای طاهره و مینا رضایی حس دوگانهای دارد. سخت است و شیرین. آن هم کاری که برایش تمرینات فشرده داشتهاند. «تمریناتمون فشرده بود و برای این اجرا دو ماه تمرین مستمر داشتیم. دلم میخواد با داشتههایی که از اینجا کسب کردیم، اونجا کار کنم و خیلی خوشحالم که نخستین کار بینالمللی ما در ایران اجرا میشه.»
مینا دغدغه تاریخی دارد و برای همین هم این تئاتر برایش خاص است. تئاتری که در آن زن هزارهای افغان روایت میشود آنهم در نقشی قوی. مینا عروسک کشاورز و دختران همراه شیرین را میگرداند. «داستان شیرین، داستان مهمی بود و چون دغدغه تاریخی داشتم و با این کار، افسانهای ماندگار میشد، با علاقه بیشتری کار را انجام دادم.» چشمان طاهره نمناک است. به کارناوال نگاه میکند. به عروسکهای بزرگ و به شعرهایی که پخش میشود، گوش میدهد. حالا بغض هم برایش «شیرین» است.
- هزارهها یکی از اقوام افغانستان و کشورهای همجوار و اکثرا شیعه مذهب هستند. در افغانستان آنان سومین گروه قومی عمده را تشکیل میدهند. با توجه به منابع مختلف درصد حضور هزارهها در افغانستان بین ۱۸ تا ۲۵درصد است.