شماره ۹۰۷ | ۱۳۹۵ يکشنبه ۱۰ مرداد
صفحه را ببند
بقالی آقانوروز
این قسمت: مسافری از خارج!

احمد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رضا  کاظمی طنزنویس [email protected]

 سر ظهر بود و هوا به طرز وحشیانه‌ای گرم، به‌طوری ‌که تمامی بدنم عرق‌سوز شده بودند. کولر مغازه هم دیگر جوابگو نبود و اگر زبان داشت، می‌گفت ببرمش پیش دکتر تا چندتا قرص «گرمازدگی» برایش بنویسد. حرارت آفتاب «تُف» را توی هوا بخار می‌کرد! تنها چیزی که می‌توانست این هوای داغ را کمی تلطیف کند، برنامه‌های خنکِ صداوسیما بود که متأسفانه آنها هم اکثر شب‌ها پخش می‌شوند و همان یک فایده را هم از دست می‌دهند. ناگهان از پشت شیشه مغازه با تصویر مشکوکی روبه‌رو شدم. جوانی را دیدم که کنار تیر چراغ برق ایستاده و توی آن گرمایی که خر را تبدیل به مرغ کنتاکی شکم پر می‌کند، کاپشن چرم یشمی‌رنگی پوشیده! سبیل کلفتی داشت، یک عینک آفتابی ریبن به چشم زده بود و یک دستش را هم توی جیبش کرده و با دست دیگرش زنجیری را دور انگشتش می‌چرخاند و مدام دور و ورش را نگاه می‌کند. معلوم بود که ریگی توی کفشش دارد و نگران دیدن پلیس است. توی نخش که فرو رفتم، فهمیدم به هرکس از کنارش رد می‌شود، زیر لب و پچ‌پچ‌کنان چیزی می‌گوید. از مغازه خارج شدم و رفتم آن سمت خیابان تا از نزدیک تحت نظرش بگیرم. چند دقیقه گذشت که ناگهان تلفنش زنگ خورد: «الو؟ بله؟ خودمم! چی؟ شماره منو از کی گرفتی؟ مسعود؟ کدوم مسعود؟ آها... خب، چی می‌خوای؟ نه موجود ندارم اونو. جور دیگه‌ش هست! پولت نقده؟ اوکی... نیم‌ساعت دیگه بیا این‌جا، من لب خیابون وایستادم. ماشینت چیه تو؟ آها 206 سفید؟.. اوکی، نه اونجا نمیشه مأمور بازاره، بیا همین‌جا تو ماشین میدم». احتمال دادم خرده‌فروش موادمخدر باشد. نزدیک‌تر شدم تا مکالماتش را بهتر بشنوم: «الان میرم از انبار میارم. برا تولد میخوای؟ اوکی، نه خیالت جمع باشه من چیز بد دست مشتری نمیدم. بابا خیالت تخت، میگم پلمبه! پلمب اصلی هم هست». کلمه پلمب را که گفت، دیگر مطمئن شدم که طرف «ساقی» است و نوشیدنی‌های غیرمجاز می‌فروشد. سریع به مغازه رفتم تا به پلیس زنگ بزنم. گوشی را که برداشتم، دیدم طرف غیبش زده. احتمال دادم فرار کرده باشد. تلویزیون را روشن کردم که ناگهان دیدم طرف دوباره برگشته و این‌بار چیزی را توی یک مشمای سیاه گذاشته و زیربغلش قایم کرده است. از ابعادش می‌شد حدس زد که قوطی هم هست. آمدم با پلیس تماس بگیرم اما ترسیدم طرف دوباره ناپدید بشود. خودم دست به کار شدم و به آن طرف خیابان رفتم، آرام‌آرام جوری که متوجه نشود از پشت به او نزدیک شدم و دستش را محکم گرفتم و گفتم: «پدرسوخته! چه غلطی داری میکنی تو محله ما؟» طرف دستپاچه شده و به مِن‌مِن کردن افتاد: «عه، بخدا کاری نمی‌کردم» دستش را محکم‌تر فشار دادم و فریاد زدم: «حالا که دادم بیان ببرنت شلاقت بزنن میفهمی». با ترس و وحشت گفت: «غلط کردم! ببخشید! شلاق برای چی آخه؟»، پلاستیک سیاه را از دستش گرفتم، مچش را توی دستم پیچاندم و گفتم: «شلاق چرا؟ به خاطر این زهرماری که میدی دست جوونای مردم، کبدشون به فنا بره!». با حالت خوف و رجا و صدایی متعجب و درعین حال عاجرانه گفت: «زهرماری چیه؟ اصله بخدا! اصلا چیکار به کبدشون دارم آخه؟». دست کردم توی پلاستیک تا محموله‌ زهرماری‌اش را دربیاورم که در کمال ناباوری و بهت همگان دیدم خبری از قوطی پوطی نیست و بجایش یک  جعبه موبایل اپل توی دستم است. دوباره فریاد زدم: «ها؟ توی جعبه موبایل جاسازش کردی، فکرکردی من خرم؟». با گریه جواب داد: «بابا جاساز چیه! بخدا من موبایل‌فروشم، تو همین پاساژ بغل کار می‌کنم. چن وقته طرح ریجستری موبایل اجرا شده، گوشی‌های آیفون رو از بازار جمع کردن واسه همین فروششون زیرزمینی شده!». عین این بچه‌‌دبستانی‌هایی که دفترمشقشان را توی خانه جا گذاشته‌اند؛ دستی به سرم کشیدم و عذرخواهی کردم. سرم را بالا که آوردم، دیدم تمام کسبه محل دورمان جمع شده‌اند، نگاه سیامک‌ انصاری ‌طوری به آسمان کردم و با چهره‌ای شرمگین به سمت مغازه برگشتم!
«محتسب مردی به ره دید و موبایلش را گرفت!»
«مرد گفت ‌ای دوست، این LG بُود، iPhone که نیست!»

 


تعداد بازدید :  491