ياسر نوروزي| «احتمالاً گم شدهام» نخستین رمان سارا سالار بود که درسال 87 ازسوی نشر چشمه منتشر شد. این رمان اقبال زیادی بین علاقهمندان رمان ایرانی پیدا کرد و به سرعت به چاپ بعدی رسید. هرچند وزارت ارشاد در آن سالها به چاپهای بعدی آن مجوز نداد. در هرحال یکی از ابداعات عجیب وزارت ارشاد آن روزها این بود که از چاپ مجدد کتابی که خودشان به آن مجوز داده بودند، جلوگیری کنند! این رویه در دولت اخیر هم ادامه پیدا کرد و کسی درفکر ترمیم آن نبود. تبصرهای نانوشته بود که به قوانین دست و پاگیر اداره کتاب اضافه شد و دولت یازدهم هم در تداوم آن درجا زد. در هرحال رمان «احتمالاً گم شدهام» بدون هیچ توضیح خاصی در چاپهای بعدی متوقف ماند. هرچند که درسال 89 موفق به دریافت جایزه گلشیری شد. سالار بعد از آن رمان «هست یا نیست؟» را منتشر کرد که البته اقبال رمان سابق را نداشت که یکی از دلایل آن بیشک رکود بازار کتاب است. درباره دلایل دیگر این موضوع نیز میشود صحبت کرد که احتمالا از خلال این گفتوگو به آن خواهید رسید.
«دنيا جاي امني است»، «دنيا جاي امني نيست»، «دنيا جاي امني...» و «هست يا نيست؟». اينها 4 فصل رمان شما هستند. در فصل اول، رمان با صحنه انساني در آستانه مرگ آغاز ميشود. بعد در ادامه ميفهميم كه دغدغه راوي، تنها زوالِ يك انسان نيست بلكه زوال ارتباطات انساني هم هست: زن احساس ميكند در عشق و در ارتباط با «سينا» هم ناكام است. درواقع دنيا از همان اول هم براي زن داستان شما، جاي امني نيست. در تمام فصلها، جاي امني نيست. با اين حساب، ميخواهم علت اين نامگذاريها را از زبان خودتان بشنوم.
چیزی که میگویید همان چیزی است که مورد نظر من بوده. تناقض بین آنچه هست و آنچه ما حس میکنیم. به نظر شما اینطور آمده که در بخش اول با توجه به درگیریهای عینی و ذهنی این زن دنیا جای امنی نیست، اما برای خود زن با وجود تمام این درگیریهای خودآگاه و ناخودآگاه در ته داستان با آمدن سینا دنیا جای امنی میشود. معلوم نیست این احساس واقعی باشد یا نباشد مثل خیلی از احساسهای دیگر ما که در یک زمان فکر میکنیم واقعیت دارند و در زمان دیگری متوجه میشویم واقعیت ندارند و فقط ساخته و پرداخته ذهن ما هستند.
ميدانيد چرا اين سوال را پرسيدم چون در اين ماجرا، ما با زني طرفيم كه از جهات مختلف تحت فشار است و چون نميتواند بيرون را تغيير دهد، به آشوبهاي كلامي دروني دچار ميشود؛ دایم با خودش سر جنگ دارد و زمين و زمان را در گفتوگوهاي درونياش به هم ميدوزد. درست است كه شما از دو زاويه ديد استفاده كردهايد اما در كليت، همه اينها را ميتوان در قالب يك گفتوگوي بلند دروني بررسي كرد. فقط سوال پاياني را نفهميدم. چرا اسم فصلتان را گذاشتيد «هست يا نيست؟» چون هم براي زنِ داستان شما، هم براي مخاطب معلوم شده بود كه دنيا جاي امني نيست.
برخلاف شما من فكر نميكنم كه بعد از خواندن اين داستان بشود به يك همچين قطعيتي رسيد كه دنيا جاي امني هست يا نيست. درواقع اين داستان، داستان ترديد است يا بهتر است بگويم رسيدن به ترديد است. در هرفصل شرايط زن چه عيني و چه ذهني تغيير ميكند و نهايتا از قطعيت به عدم قطعيت ميرسد. مثلا در بخش اول احساس ميكند از اقوام و فك و فاميل فاصله ذهني زيادي گرفته است. خودش را خانم و باشخصيت تصور ميكند و به بقيه با ديده تحقير نگاه ميكند اما همين زن در بخش سوم توي آسانسور به چنان غلطكردني ميافتد كه ميگويد بايد معذرت بخواهد بايد از همه آنهايي كه قضاوتشان كرده، معذرت بخواهد ولي باز در زمان حال ميبينیم كه چيزي بين اين دوحال است، نميداند كه ميتواند قضاوت كند يا نميتواند.
اما به نظر من وقتي نوشتيد «هست يا نيست؟» ديگر كاري به رمان نداشتيد. نويسنده اينجا دارد از نويسنده بالاتر ميپرسد؛ از كسي كه سرنوشت او را مينويسد. اينجا ديگر سوال «هست يا نيست؟» از حالت سوال بيرون آمده و تبديل به يك استفهام انكاري شده است. احساس كردم نويسنده و مخاطب و متن، همه جواب را ميدانند و فقط دارند اعتراض ميكنند كه «چرا دنيا جاي امني نيست؟» اما درمجموع اصراري ندارم. من هم يك مخاطبم و ممكن است اين فكر تنها براي من پيش آمده باشد، اما در ادامه ميخواهم از يك تغيير بزرگ بپرسم. براي كسي كه كار اولش با استقبال مخاطبان همراه بوده، نوشتن كار دوم دشوار است تا جاييكه حتی از آن با عنوان «سندروم رمان دوم» ياد ميكنند. حالا با وجود اين سختي، چطور شد در شيوه روايت هم دست برديد؟ يعني چرا با دو زاويه ديد روايت كرديد؟ در هرحال احتمال ريزش مخاطب دراين شيوههاي روايي بالاست.
همون طور كه گفتيد، نوشتن كار دوم بعد از استقبالي كه از كار اول شد، واقعا سخت و ترسناك بود. خيلي سعي ميكردم اصلا ديگر به كار اول فكر نكنم اما شدني نبود و بعضي وقتها اين فكر كه نكند كار دوم خوب از آب درنيايد، خيلي بازدارنده و مأيوسكننده بود اما خب بالاخره نوشتم. وقتي «هست يا نيست؟» را شروع كردم، در ابتدا يك داستان كاملا خطي بود. زني كه بعد از 10سال دوري از شهري كه در آن بزرگ شده، براي مرگ مادربزرگش دارد به آن شهر برميگردد. يكي دو فصل كه نوشتم يك مرتبه خود زن پريد وسط و خواست كه در زمان حال باشد و بتواند درمورد گذشتهاش نظر بدهد و قضاوتهايي بكند. اين اتفاق خيلي ناخودآگاه بود. با سوم شخص شروع كرده بودم و زن در زمان حال خواست كه اول شخص باشد تا بتواند نسبت به گذشتهاش احساس نزديكي و راحتي بيشتري با مخاطب داشته باشد. دراين شرايط ديگر نميدانم به فكر مخاطب هستم يا به فكر خودخواهي نويسنده. فقط ميدانم بايد سعي كنم داستان را صادقانه بنويسم.
قبول دارم. گاهي نويسنده و مخاطب قابل تشخيص نيستند. آدم ديگر نميداند خودش دارد مينويسد يا به شكل مخاطبي درآمده كه دارد درباره متن خودش نظر ميدهد و آن را دستكاري ميكند، اما شما پشت متنتان همچنان حضور داريد. اين مسأله ناگزير است اما نميدانم تا كجا درست است. فقط ميدانم كه نخواستيد بحران ميانسالي اين زن را به فاجعه تبديل كنيد. پايان نسبتا اميدوارانه رمان به اين خاطر است؟
راستش خيلي متوجه قسمت اول صحبتتان نشدم. من فقط گفتم بعضي وقتها با اين كه ممكن است مخاطب براي نويسنده اهميت زيادي داشته باشد، نويسنده خودخواهي خودش را ترجيح ميدهد و البته حتي دراين شرايط اگر نويسنده صادقانه بنويسد، باز هم مخاطب ميتواند با كار ارتباط برقرار كند. درمورد پايان داستان اصولا پايانهاي باز را به پايانهاي بسته ترجيح ميدهم. به نظرم داستان عين زندگي است كه پايان بسته برايش يعني مرگ و تا وقتي زندگي هست و هنوز مرگ نرسيده، كمي اميد براي ادامه را ترجيح ميدهم به نااميدي.
مقصودم اين بود که ميتوانستيد زن را تا ورطه جدا شدن از سينا جلو ببريد. ميتوانستيد اين خانواده را مضمحل كنيد. اصلا جايي كه راوي از دست زندگي، همسرش و حتی پسرش خسته است، ميتوانستيد او را تا جايي بكشانيد كه بزند زير همه چيز. اما خب، رمان را در شكل ديگري به پايان رسانديد؛ وضعيتي كه خودتان از آن با عنوان «ترجيح اميدواري» ياد ميكنيد. سوال بعدي من درباره بحران همين زن است. به نظر ميرسد بحران ميانسالي او فقط در گذشت زمان و پيرتر شدنش نباشد. در رابطه مشترك با همسرش و عشق نيز هست. در رابطه با پسرش هم هست. در رابطه با زندگي و مرگ نسل قبل هم هست. اصولا اين بحران چرا در اين سنين رخ ميدهد؟ چرا زن تا به حال به عشق سينا شك نكرده و حالا شك ميكند؟ اين هم به همين بحران مربوط است؟
بحران ميانسالي فقط بخشي از اين داستان است، نه همه داستان. وقتي زن براي مرگ مادربزرگش ميرود، ميانسال نيست. وقتي با مرگ «رامش جان» روبهرو ميشود، ميانسال نيست. وقتي كارش به اعتياد يواشكي ميرسد، ميانسال نيست. جز بحران ميانسالي خيلي مسائل ديگر هم در اين داستان هست. والدي كه ميخواسته از اين زن، يك زن بهاصطلاح محترم بسازد و حالا ديگر زن نميتواند بفهمد محترم يعني چه. مادرشوهري كه خيلي خوب بوده است و حالا ديگر زن نميتواند بفهمد خوب بودن يعني چه. مسأله عشق است و شك در عشق. مسأله جاودانگي كه ناخودآگاه در بچههامان دنبالش ميگرديم. مسأله خيانت. خيانت واقعا يعني چه؟ مسأله خودآگاه و ناخودآگاه و خيلي مسائل ديگر كه زن از كودكي، نوجواني و جواني درگيرشان بوده و تا حال آنها را با خودش كشانده است. اين زن حتي براي ماندن با شوهرش يا جدا شدن در شك و ترديد است و پايان داستان براي من اصلا اين نبوده كه قطعا با شوهرش خواهد ماند. شايد براي همين است كه ميگويد اين شروع است يا پايان؟ و بعد ميگويد شروع و پاياني در كار نيست. هيچ كجا هيچ قطعيتي وجود ندارد.
وقتي نويسنده برشهاي زماني از دو برهه زندگي يك زن ارایه ميكند، به ذهن من اينطور ميرسد كه لابد عمدي در كار بوده است. لابد روي اين تقابلهاي زماني تعمد داشته است. رمان شما همانطور كه خودتان اشاره ميكنيد درباره مسائل ديگري هم هست اما يكي از مؤلفههاي محوري آن، بحراني است كه صحبتش را كردم؛ والا چرا بايد دایما رفت و برگشتهاي زماني در رمان ايجاد كنيد؟ خودتان مسأله زمان را پررنگ كردهايد نه من! فُرم رمان شما ناخودآگاه دارد تأكيد ميكند كه «زمان» را در من جدي بگير. اگر به شكل خطي روايت ميكرديد، بحران ميانسالي آنقدر به چشم نميآمد، اما وقتي بخشهاي ميانسالي زن را به شكل كاتهاي پشت هم وصل ميكنيد به بخشهاي جواني، چنين برداشتي گريزناپذير است، ضمن اينكه زاويه ديد يكي از مسائل مهم رمان است. به بنده حق بدهيد كه ميانسالي اين زن را مهمتر بدانم، چون خودتان با روايت «اولشخص» روي آن تأكيد كردهايد. اصلا چرا بخشهاي جواني را با «سومشخص» روايت كردهايد و بخشهاي ميانسالي را با «اولشخص»؟ همين مسأله نشان نميدهد كه ميانسالي اين زن مهمتر است؟
البته كه زمان و گذشت زمان مهم است، بهویژه بهدلیل تغييراتي كه طي اين سالها زن كرده است. يكي از دلايل غيرخطي بودن داستان و گذاشتن زمانهاي گذشته و حال كنار يكديگر، نشان دادن همين تغيير است. مثلا زن در گذشته دایم احساس باشخصيت بودن و محترم بودن دارد اما در زمان حال اين احساس را مسخره ميكند يا مثلا در زمان گذشته خاله و دايياش را قضاوت ميكند كه پدربزرگ را كتك ميزدند و در زمان حال به خودش هم ميتوپد كه مگر خودش از پدربزرگ خجالت نميكشيد و مگر خودش اگر دستش ميرسيد پدربزرگ را كتك نميزد و خيلي مثالهاي ديگر. همانطور كه قبلا گفتم داستان سومشخص و غير خطي شروع شد و وقتي زن خودش را انداخت وسط كه بايد در زمان حال باشد، بهدليل همين تغييراتي كه كرده اولشخص ميشود تا بتواند حسهایش را در زمان حال صميميتر و راحتتر بگويد و البته كه در اين داستان ميانسالي هم مهم است. ميانسالي بخشي از زندگي زن است كه معمولا به مرور كردن سالهاي گذشته ميپردازد و دنبال پذيرش جديدي از خودش است.
در پايان دوست دارم به يك سوال فراتر هم جواب بدهيد. اينكه چرا رمان مينويسيد؟ اغلب با داستان كوتاه شروع ميكنند و بعد رمان چاپ ميكنند. شما تا به حال دو كتاب چاپ كردهايد و هر دو هم رمان.
كار سخت و طاقتفرسايي است. من هم با داستان كوتاه شروع كردم. زياد هم نوشتم اما از داستانهاي كوتاهم راضي نبودم. احساس ميكردم تصنعي هستند. انگار نميتوانستم در داستان كوتاه خودم را رها كنم و حرفم را بزنم، براي همين تصميم گرفتم بلند بنويسم. فكر كردم شايد به فضاي بيشتري براي حرف زدن احتياج دارم و خيلي تجربه عجيبي بود؛ هم سخت، هم واقعا لذتبخش. اين كه آدم از تركيب واقعيت و تخيل خودش دنيايي بسازد كه مجبور بشود يك سالي در آن دنيا زندگي كند، هيجانانگيز است، بهویژه اينكه خود آدم هم بعضي چيزها را نميداند و در مسير همراه با راوي، آن چيزها را پيدا ميكند و
ميفهمد.