اسماعیل مسیحگل| با دیدن طرح جلد کتاب ناخودآگاه موبی دیک هرمان ملویل یا پیرمرد و دریا همینگوی در ذهنتان تداعی میشود و با دانستن خاستگاه جنوبی نویسنده، ناخودآگاه حدس میزنید داستانها درباره زندگی و مردم جنوب باشد اما با کمال شگفتی میبینید نهتنها حدس درستی نزدهاید، بلکه با دنیایی به تمامی غریبه روبهرو میشوید. این نخستین رودستی است که از نویسنده میخورید. شاید این ایراد کتاب باشد که طرح روی جلد بهنظر نامتجانس با درونمایه و موضوع داستانهاست. آنچه در این یادداشت میآید، نگاهی است به مجموعهای متفاوت با رگههایی غنی از طنز که میتواند یک بعد ازظهر پاییزی را برای شما دلچسب کند. شاید مخاطب عام نتواند با برخی داستانها ارتباط دیالکتیکی برقرار کند یا حتی آنها را بفهمد، چراکه بافت و ساختی سورئالیستی بر داستانها حاکم است، اما باز هم هرکسی میتواند از ظن خود حظی ببرد.
نخستین داستان مجموعه «پایان وضعیت» فضایی کافکایی دارد و آدم را به یاد مسخ و گرگور سامسا میاندازد: «همین موقع زنی که شبیه شپش بود از پشت فر گاز درآمد.» این داستان که شرح بیاختیاری و عقیمبودن آدمهاست، تم تجاوز به حریم شخصی را بازیچه قرار میدهد تا از پس آن روابط چندشآور ما آدمها را پیش چشممان بیاورد. روابطی که امروزه شکلی سرمایهداری و منفعتطلبانه به خود گرفته است. در این داستان روابط تابو به شکلی ماهرانه به تصویر کشیده شده: «پرنسس داشت صدایم میزد. رفتم توی آشپزخانه. دیدم موهاش را باز کرده...» همچنین ناخودآگاه یا خودآگاه ماه بهمن در پس زمینه به کار رفته که از لحاظ فرهنگی و تاریخی برای ما یک فرامعناست. بدین ترتیب یک بکگراند تاریخی معاصر به طرزی نامحسوس برای داستان ترسیم میشود. «یکدفعه شپش گفت: راستی متولد چه ماهی هستی؟ گفتم: اگه اشکال نداره با اجازهتون بهمن. پرسید: میدونی به بهمن چی میگن؟ گفتم: فکر کنم دلو، خانم.» اما درهمین داستان کاش مرد چاق که بعدا نویسنده بهعنوان مرد حامله از او یاد میکند، مثل دیگر شخصیتها، یک صفت بیشتر نداشت؛ (یا چاق یا حامله) تا شخصیت او از این دوگانگی نجات یابد.
در داستان «بیخوابها» راوی ما که معلوم نیست چه مرگش شده به خواب نمیرود، شاید با شواهد موجود در داستان بیخواب عشق است. «فکر میکردم دختر همسایه است... و خودبهخود حسودیام میشد.» یا
«...چهار راهی بود که هیچ شباهتی به چهار راه نداشت و من خیلی دوستش داشتم، چون دختر همسایه هر روز از این چهارراه رد میشد.» در این داستان هم راوی با تم عقیمشدگی مواجه است. تکیه کلام راوی که بیش از سه بار در جای جای داستان تکرار میشود و میخواهد کنشگر بودن خود را به رخ بکشد، بیش از هرچیز تمایل او را برای فرار از عقیمشدگی و بیاختیاری در دنیای پیرامونش به رخ میکشد: «من اهل عمل بودم.» او در ادامه با یک بیخواب دیگر درباره خودکشی صحبت میکند، درباره نوعی خودکشی سامورایی به نامها را میگیری. نکته اینکه هاراکیری هم نوعی مرگ شرافتمندانه و سمبل حفظ شرف و وفاداری است، هم پس از جنگ جهانی دوم شیوهای از اعتراض علیه تسلیم به شمار میرفت. گویی آدمهای این داستان در برابر شرایط موجود و رنجی که میبرند، ناخودآگاه به نوعی مرگ شرافتمندانه و معترضانه فکر میکنند. همانطور که راننده به راوی میگوید: «هارا...هاراگیری. میگن هاراگیری شایع شده.» اما به لحاظ تکنیکی آنچه نویسنده موفق شده آن را بهخوبی در داستانش جا بیندازد، نوع خاصی از رابطه شب، خیابان و تنهایی است. ارتباطی که راوی با شب، خیابان و تنهایی برقرار میکند رابطهای دیالکتیک و دوسویه است. راوی که از فقدان رابطه رنج میبرد، عاشق جلوههایی از جذابیتهای مجازی و دستنیافتنی میشود. عشق به میشاییل شوماخر اسطوره رانندگی جایگزین عشق به خانوادهای میشود که انگار همیشه خسته و خواب است: «تعجب کردم که چطور زنم وسط آن کوره مثل خر خوابیده.» یا «تصمیم گرفتم مسیر ولگردیام را طوری انتخاب کنم که دور بزنم و برگردم بغل خرسی که خروپف میکرد بخوابم که یکدفعه...» این جدایی آدمها از روابط حقیقی به جهانی میماند که 6ماه آن شب است و 6ماه آن روز و هرکدام از دو سر یک رابطه حقیقی، یا در نیمهشب است یا در نیمهروز. «یارو گفت: اینجا همون 6ماهیه که همش روزه.» جالب اینکه اتمسفر داستان همچنین حسی را القا میکند. جهان داستان که انگار در جغرافیای کشوری اسکاندیناوی میگذرد، گویا همیشه در شب سیر میکند.
در داستان «ایستاده میمیریم» راوی مانند شخصیت فیلم دیگران معلوم نیست که روحی سرگردان است یا یک میت یا شخصیتی مسخ شده. پاره غنی و پرتضاد «من معنی مرگ را از پدرم پرسیدم. به او باید حق داد که طوری نگاهم کند انگار لختلخت سر میز نشستهام.» در یک کلام عریانی انسان به وقت تولد و به وقت مرگ را تداعی میکند. جالب اینکه این داستان که بعد از داستان بیخوابها آمده، صبح زود اتفاق میافتد؛ یعنی در تقابلی تعمدی با شب که زمان رخ دادن آن داستان بود. داستان تلویحا به این نکته اشاره دارد که اگر از عقیمبودن شب پای به دنیای عمل و آگاهی روز بگذاریم و به دنبال پاسخی برای پرسشهای کهنه خود باشیم، سرنوشتی جز سرکوب و مرگ در انتظارمان نیست. بهنظر میآید مردی که راه به راه وارد خانه میشود و سر میز صبحانه مینشیند، ملکالموت است. اگر غیراز این باشد، به راستی این گفته طنزآمیز او چه معنایی دارد؟ «راستش باور نمیکنین سرم چقدر شلوغه. ولی امروز دیگه نوبت شما بود.»
داستان «دویدن» با آن نثر شاعرانه و البته زیبا بیشتر شبیه به یک معمای قدیمی است. معمایی با حال و هوای یک تعقیب و گریز کلاسیک. پاسخ این معما اما هیچگاه داده نمیشود. اینکه چرا آنها راوی را تعقیب میکنند؟ اینکه چرا این تعقیب تا ابد ادامه دارد؟ اما در این داستان یک تناقض محتوایی هم وجود دارد که مخاطب با آن کنار نمیآید. «من اسب بودم و آنها ارابه ران من؛ هرچه تلاش بیشتری میکردند من بهتر میدویدم.» اما در ادامه جملهای میآید که در تضاد با واقعیت پیشین است: «پس میتوانستند با کمی تلاش بیشتر به من برسند.»
داستان «برکت» نیز چون داستان ایستاده میمیریم از صبحی در روز جمعه شروع میشود. «میرآقا» و «میران» دو شخصیت اصلی داستان با توجه به روحیات و تفکرشان چنان شخصیتپردازی قابلتوجهی دارند که به سختی فراموش میشوند. کلمات و توصیفات آنقدر به دقت انتخاب شدهاند که گویی تراش خوردهاند. داستان طنز زهرداری دارد که بهطرز ظریفی دو شخصیت از دو تیپ قدیمی و رایج جنوب را به تقابل کشانده است. داستان اگرچه رخداد و حادثه خاصی ندارد، اما همین رابطه و کشمکش منجر به دینامیک داستان میشود و خواننده را با خود به جهان مخفی آدمهایی در پستوی جامعه میکشاند. آرایشگر و مشتری طوری با هم گفتوگو میکنند که گویا در پس ظاهر آکسیون داستان به یک دوئل مشغولند.
داستان «ماهی مقدس موسی» شاید تنها داستان مجموعه باشد که اندک ارتباطی با طرح جلد دارد. داستان درباره مرگ ماهی قرمز عید است که به خاطر فاششدن یک راز توسط صاحبش، تلف میشود. نویسنده یکبار دیگر این مضمون را پرورش میدهد که فاشکردن رازها منجر به مرگ میشود. منجر به حرمان از جایی که آن را عشرتآباد مینامد. درواقع جهان تا وقتی زنده است که رازهای آن زنده باشند. داستان «آن بالایی» از داستانهای به شدت فراواقعی مجموعه همچون یکی از نقاشیهای دالی است. ساختمانی که کج شده، همسایههایی که به شدت ناموزونند و روابطی که بر هیچ منطقی استوار نیست، با موزیک متن جی جی آگوستینو که انگار از تمام کلمات داستان به گوش میرسد. راوی درنهایت با تناسخی ناقص، نیمی انسان و نیمی گاو، به مزرعه بهعنوان حریمی پنهان در دنیای پیرامون میگریزد.
داستان «تنبه هیرو» ظاهرا پارودی داستان ریزعلی است و نشان میدهد که چگونه
نیکویی کردن همیشه با پاداش همراه نیست. درجهان پارودیک او برخلاف آموزههای اخلاقی ما، نیکیکردن گاه عواقب وحشتناکی به همراه دارد و میتواند به قیمت جان کسی تمام شود. تنبیه هیرو جزو داستانهایی است که سراسر طنز است و خواننده را با طعنهها و تحقیرها چه در ساحت محتوا چه در ساحت زبان مواجه میکند که تلاش دارد به یک آنارشی همهجانبه ختم شود. «دیدم کوه ریزش کرده. ریزش هم بدجوری کرده بود. بدجوری هم ریزش کرده بودش. خط آهن و مط آهن و ریل و راه را با هم بند آورده بود. کوه مانند اژدهای عظیمی از سنگ ریل مفلوک را بلعیده کرده بود.» «داستان آپارتمانی» آخرین داستان بردستانی در این مجموعه حکم یک دهان کجی دارد به دیگرانی که داستانهای بیبو و بیخاصیت مینویسند. او به طنز داستانهای این روزها را به چند دسته تقسیم میکند: داستانهای سالادی، داستانهای بالکنی، داستانهای پنجرهای، داستانهای اسپیلیت و... انگار نویسنده مانیفستی گستاخانه نوشته و درپایان مجموعه قرار داده تا به دیگران بگوید این متنها داستان نیست؛ اگر داستان میخواهید دعوت مرا بپذیرید.