محمدرضا نیکنژاد آموزگار
قطارهای خط 3 مترو نسبت به خطهای دیگر دیرتر آمدوشد میکنند. من هم دیرم شده است. 4-3قطار خط یک هم میآیند و مسافرانشان را به مسافران ایستگاه میافزایند و جمعیت هربار بیشتر میشود. قطار میرسد. همه میخواهند سوار شوند تا مجبور نباشند 20دقیقه دیگر چشم به راه بمانند. در که باز میشود، فشار برای سوارشدن، اجازه پیادهشدن مسافران درون قطار را نمیدهد. با داد و بیداد و سختی و فشار، مسافران پیاده میشوند. از سرِ نیکبختی وارد و آن وسطها بیدستآویز میایستم. از هر سو فشار میآورند. آرنج یکی روی دلم، کیف یکی روی پهلویم و دست دیگری برای گرفتن میله افقی قطار بر سر و گردنم و... البته من هم بنا به قانون سوم نیوتن که میگوید هر کنشی، واکنشی دارد، برابر و درخلاف جهت آن، بر افراد پیرامونم فشار میآورم! درِ قطار سوتزنان چندینبار هشدار میدهد و آهنگ بستن میکند اما مسافرانِ سمجی که نمیخواهند از قافله عقب بمانند، همچنان پافشاری میکنند. بالاخره یکی دونفر ناامیدانه کنار میروند و در بسته میشود. حرکت که میکند، مسافرانی چو من که میلهای در دست ندارند، بیاختیار برخلاف جهت حرکت قطار منحرف میشویم. همه ماهیچههایم را سفت میکنم تا از انحراف بیش از اندازهام جلوگیری کند، اما بیهوده است! حرکت و ایستادنت که دست خودت نیست. در این گیر و واگیر گوشیام زنگ میخورد. نمیتوانم تکان بخورم! چه برسد به اینکه گوشیام را پاسخ دهم! یکی میگوید: «کاش مردم را هم با توجه به کارت ملیشان زوج و فرد کنند!» دیگری میگوید: «هی میگویند با خودروی شخصی رفتوآمد نکنید.» آن یکی که کاملا چهره به چهرهام است و کمی سرفه میکند! میگوید: «امیدوارم زودتر بازنشست شوم تا از این شهر خلاص شوم.» یکی هم با عصبانیت داد میزند: «دستت را بردار، خفهام کردی!» و... قطار به ایستگاه بعدی میرسد و ترمز میگیرد. به یاد قانون اول نیوتن میافتم-جسم به حرکت خود ادامه میدهد، مگر آنکه نیرو یا نیروهایی آن را وادار به تغییر وضع حرکت کند- همه به سوی جلوی قطار رانده میشویم اما چنان به هم فشردهایم که احتمال افتادن صفر است. چند ایستگاه را میگذرانم و برای عوضکردن خط میخواهم پیاده شوم. به این میاندیشم که چگونه خود را به در برسانم که ناگهان نیرویی از پشت به سوی در میراندَم. نیرو آنچنان بزرگ و جرمم آنچنان کم که نمیتوانم مقاومتی نشان دهم! به یاد قانون دوم نیوتن میافتم که اگر به جسمی نیرو وارد شود، شتابی میگیرد که با نیرو نسبت مستقیم و با جرم جسم نسبت عکس دارد. پس به سوی بیرون بهشدت و با شتاب رانده میشوم. به خط دیگر که میرسم، میبینم از آن یکی شلوغتر است! با مرور قانونهای نیوتن و یاعلیگویان وارد قطار میشوم. باز هم فشار از هرسو کلافهام میکند. نمیدانم چرا به یاد قانونهای اجتماعی و رعایت حقوق دیگران و حقوق شهروندی و رفتارهای اجتماعی و... نمیافتم. اما بدبختانه برخی از هشدارهای تازه و هراسناک در ذهنم هستند. واپسین آنها هشدار مسئولان بهداشتی درباره جلوگیری از آنفلوآنزای خوکی است که در آن به شدت سفارش میشود از جاهای پرجمعیت دوری گزینید! پیرامونم را که نگاه میکنم، میبینم که فاصله هرکدام از مسافران از دیگری کمتر از 10سانتیمتر است! بیگمان برای این شرایط قانون فیزیکی وجود ندارد! اما از سر ناچاری آرزو میکنم که اینجا کسی آنفلوآنزای خوکی نداشته باشد!