شماره ۷۲۵ | ۱۳۹۴ يکشنبه ۸ آذر
صفحه را ببند
«شهروند» از ترک تحصیل گسترده دختران و بی‌سوادی زنان در روستاهای خوزستان گزارش می‌دهد
کوچیده از تحصیل در جاده‌های دور

شیده لالمی

صدای آب می‌آید. این صدای کرخه است که می‌پیچد و میان زمین‌های زرد و سبز می‌رود. آنها گله را آورده‌اند چَرا و صورت‌هایشان همه پیچیده در شال‌های بلند نخی، آن‌قدر که جز چشم‌ها، هیچ پیدا نیست. هوا داغ است و آفتاب، سخت می‌سوزاند و زیر آسمان تب‌دارِ جنوب، چوپانی جان سخت می‌خواهد.
خانه آنها دور است؛ دور یعنی آن‌سوی هویزه؛ بعد از چرخ و فلک‌های خاموش و در انتهای یک مسیر خاکی باریک که به خانه‌‎های یک روستا می‌رسد.
آنها یعنی دختران روستا و روستا یعنی یکصدوده خانوار در ۳۰ کیلومتری رفیع و خانه‌های کوچک ساده‌ای که در چند کوچه خاکی به هم پیوسته، ششصد و چند نفر را زیر سقف‌های کوتاه جا داده‌اند. حیاط خانه‌ها را سایبان‌های پهن و کوتاه قد پوشانده و کنج هر حیاطی سیلوهایی هست برای غلات؛ برای گندم و برنج و شاید هم برای ذخیره آذوقه در روز مبادا.
پشت دیوار این خانه‌ها، هیچ دختری به مدرسه نمی‌رود. می‌گویند راهشان دور است و مدرسه آن سوی جاده نفتکش‌هاست. همان جاده‌ای است که اهواز را به هویزه و هویزه را به رفیع دوخته است. در خوزستان خیلی از آدم‌ها در همین جاده که بی‌نور است و بی‌چراغ و بی‌علامت است، به مقصد نرسیده ، غزل خداحافظی از دنیا را خوانده‎‌اند.
 مدرسه بچه‌ها، آنسوی دور همین جاده و خانه‌هایشان این سوی نزدیک کرخه است. همانجا که رودخانه آرام می‌پیچد و بی‌صدا می‌رود، از خانه‌های روستا صدای دلگیر چرخ خیاطی می‌آید و پشت این چرخ‌ها، دستان کوچکی پارچه‌های رنگین گلدار را برش می‌زنند. دختران کوچک نشسته‌اند و تکه‌پاره‌های آرزوها و رویاهایشان را چرخ می‌کنند.
 در انتظار «خانم معلم»
7‌ سال بعد از آن روزی که گفتند «خانم معلم» نمی‌آید، حالا ساجده عصرها خیاطی می‌کند و صبح‌ها چوپان گله است. وقتی حرف می‌زند جملاتش تکه‌تکه می‌شود و در هر جمله‌اش جای چند کلمه خالی می‌ماند. چند لحظه به کلمه‌های خالی فکر می‌کند؛ اما یادش نمی‌آید: «فارسی...نه...خوب نمی‌‌توانم....»
با همان فارسی‌اي که خوب نمی‌تواند صحبت کند، دست و پا شکسته می‌گوید دو‌سال است که ترک تحصیل کرده:
-از کلاس پنجم گفتند دیگر نمی‌شود؛ اما من را فرستادند اختور. چند کلاس رفتم آنجا. دوست داشتند باسواد شوم (اشاره ‌می‌کند به پدرش). آن‌جا دختران جدا  از پسران. اما بعد نتوانستم، سرویس نبود. ماندم.
    - نمره‌هایت چند بود؟
- خوب بود؛ ۱۷ و ۱۸ و ۱۹. من زبان نمی‌رفتم. آنها که در شهر بودند زبان تقویتی می‌رفتند. ما نمی‌توانستیم.
- زبان چی؟
- زبان فارسی.
- چرا نمی‌توانستید؟
- راه ما دور است. ما مثل آنها نمی‌توانیم.
- چند‌ سال است ترک تحصیل کرده‌ای؟
- از ۱۱ سالگی.
- حالا چه ‌می‌کنی؟
- خیاطي.
- چه ‌می‌دوزی؟
- لباس.
- برای خودت؟
- برای خودم، برای مردم.
- چه می‌دوزی؟ مانتو؟
- نه ماکسی؛ شلوار، دامن بلوز.
-مردم روستا بیشتر چه ‌می‌خواهند که بدوزی؟
- بیشتر دامن بلوز و ماکسی.
- برای هر کدام چقدر دستمزد می‌گیری؟
(سرش را تکان ‌می‌دهد که یعنی نمی‌فهمد.)
- یعنی هر کدام چند؟ ماکسی چند تومان؟ شلوار چند تومان؟
-ماکسی 5 هزار تومان؛ شلوار ۳ هزار تومان.
-وقتی گفتند نمی‌شود، اصرار نکردی که مدرسه بری؟
-اصرار نه. خب این‌جا نمی‌شود، دور است. دلم ‌می‌خواست بروم دانشگاه، ولی چه کار می‌کردم. ما نمی‌توانیم. من نمی‌توانم بروم با ماشین‌ها. یکی روز می‌آید، یکی روز نمی‌آید، بعد از مدرسه، اگر نیاید چه کار کنم آنجا؟
-پدر و مادرها ‌می‌گویند نمی‌خواهد مدرسه بروید؟
-نه آنها دوست دارند، درس بخوانیم. سواد داشته باشیم اما مدرسه راهنمایی نبود. خودمان هم خیلی دوست داشتیم اما ماشین نبود ما را ببرد. اگر ماشین بود درس می‌خواندیم. من پرستار ‌می‌شدم. از این‌جا بعضی‌ها رفتند دانشگاه.
- از دختران؟
-دختران همه ترک تحصیل کردند؛ اما بعضی‌ها رفتند از اینجا. دو نفر رفتند نزدیک مدرسه راهنمایی. همه رفتند با خانواده‌هایشان. فقط آنها توانستند بروند دانشگاه.
- یعنی به خاطر درس خواندن از روستا رفتند شهر؟
-(سرش را چند بار پشت‌سر هم تکان ‌می‌دهد که یعنی آری.)
- هنوز آنها را می‌بینی؟
-گاهی ‌می‌آیند. برای ما از دانشگاه تعریف می‌کنند که دانشگاه چطور است؛ می‌گویند خیلی خوب است. آنها توانستند.
- کدام دانشگاه می‌روند؟
- دانشگاه اهواز.
- کجا مدرسه ‌می‌رفتند؟
- هویزه.
 این راه که دور است....
از هویزه تا یزدیيه راه کم نیست. «یزدییه» یا همان «یزدِنو»؛ روستایی است از توابع هویزه و مرکز دهستان بنی‌صالح در غرب خوزستان. جایی در چند ده کیلومتری مرزهای ایران با عراق. در راه هویزه تا یزدییه باید روستاهای شموس، بت‌کوار، بنی‌نعامه، هورت عاگول و اختور را در جاده‌ای بلند و باریک و تاریک پشت سر گذاشت تا رسید به روستاهایی که همسایه با کرخه‌اند و یزدنو یکی از آنهاست با خانه‌های ساده و زنان و دخترانی که شال بلند نخی به سر دارند و با دامن‌های گل درشت رنگی به یادت می‌آورند که حال و احوال زندگی در روستاها چقدر شاد است، چقدر رنگی است.
برای دختران روستا، همه چیز از همان روزی شروع شد که کلاس پنجم تمام شد. همان سالی که بچه‌ها آخرین کارنامه‌هایشان را گرفتند؛ اما ماه مهر رسید و «خانم معلم» نیامد. این را عواد بوعذار می‌گوید، دهیار روستا، با چشم‌های روشن سبز آبی و قامتی کوتاه و چهره‌ای آفتاب‌سوخته مثل تمام مردان جنوب: «50‌درصد پسران و تقریبا همه دختران از پنجم ابتدایی به بعد ترک تحصیل ‌می‌کنند؛ چون این‌جا مدرسه راهنمایی نیست. در اختور روستای نزدیک ما هست؛ اما مختلط می‌شود. از راهنمایی به بعد هم نمی‌شود، مختلط باشد. این‌جا روستاست، بد می‌دانند دختران کنار پسران درس بخوانند. در تهران مگر بچه‌ها در راهنمایی مختلطند؟ یا مگر آقا معلم‌ها سر کلاس دختران می‌روند؟»
از هویزه تا یزدنو و روستاهای همسایه‌اش 12 کیلومتر راه است و همین 24 کیلومتری که از جاده تاریک بی‌چراغ می‌گذرد، هم معلمان را از آمدن باز داشته و هم بچه‌ها را از رفتن.
پدران و مادران دختران روستا می‌گویند، تا هویزه که «مدرسه راهنمایی دخترانه» و «خانم معلم» دارد، راه سخت است و این جاده هم که جاده نیست؛ راه نفتکش‌هاست. جاده مرگ است، آدم‌ها را ‌می‌برد و بر نمی‌گرداند. آنها می‌گویند این جاده خطرناك است و هر روز که نمی‌توان دختران کوچک را فرستاد ۲۴ کیلومتر دورتر تا مدرسه بروند: «همین‌جا بمانند، خانه‌داری کنند، خیاطی و بعد هم می‌روند خانه شوهر....» اگر دلشان در چهاردیواری خانه گرفت؟« بزنند به کوه به دشت و گله را ببرند چرا....»
بعد از مدرسه، بعد از کلاس پنجم که برای دختران یزدنو، کلاس آخر است، آنها می‌شوند، دختران ‌کوه، دختران دشت و دختران چوپان....
سکینه با دامن بلند گلدار و یک شال بلند سیاه و چوب دست بلندی گله را می‌برد چرا و همان‌طور که تاب می‌خورد، زیر آسمان داغ و هوای شرجی جنوب به زبان مادری‌اش، به زبان عربی شعرهای محلی را زمزمه می‌کند. او که تا کلاس پنجم بیشتر نخوانده، حالا با دایره واژگانی که از زبان فارسی برای خودش جمع کرده، چند جمله بیشتر نمی‌تواند، بگوید: «دوست داشتم فارسی بتوانم. مدرسه نداریم. مدرسه در اختور است. دور است. سواد داشتم اگر نزدیک بود.» وقتی می‌خواهد درباره احساسش بعد از مدرسه حرف بزند، دیگر فارسی نمی‌تواند، به عربی ‌می‌گوید: «ضاقت الدنیا فی عینی.» یعنی: «دنیا برایم کوچک شد.» در جاده نفتکش‌ها، همان راه طولانی بی‌چراغ، بازماندن از تحصیل تنها سرنوشت دختران روستای یزدنو نیست؛ چوپانی، گله‌داری، خیاطی و خانه‌داری به جای مدرسه رفتن، سرنوشت ناگزیر بسیاری از دختران تمام روستاهای دهستان بنی‌صالح است. این بچه‌ها بخشی از همان یک‌میلیون و 430‌ هزار دانش‌آموزی‌اند که مهر امسال آمد و نام آنها در هیچ مدرسه‌ای ثبت نشد. این آمار بچه‌های 6 تا 18 ساله کشور است؛ آنها که باید روزها سر کلاس درس و مدرسه باشند، اما نیستند و جای آنها پشت نیمکت‌ها خالی مانده است. طبق برنامه پنجم توسعه تا ‌سال 1393 باید بیسوادی در گروه سنی زیر 50‌ سال در مناطق مختلف کشور ریشه‌کن می‎شد، اما اين برنامه‌ها برای بچه‌ها، برای دختران و پسران روستاهای دور معلم و کلاس درس نمی‌شود. هرساله شمار کودکانی که از تحصیل باز می‌مانند، بیشتر می‌شود. جدیدترین یافته‌های پژوهشی از وضع دانش‌آموزان در مدارس نشان می‌دهد هر ‌سال 25‌درصد دانش‌آموزان ایرانی یعنی یک چهارم آنها ترک تحصیل می‌کنند. در این بین آمار ترک تحصیل دختران در این مناطق به‌ویژه غرب خوزستان وشهرهای مرزی ایران و عراق در شرایط هشدار است؛ هشدار یعنی بی‌سوادی زنان و دختران در شهرهای دور، در شهرهای مرزنشین برای خیلی‌ها دیگر درد ندارد، دیگر اندوه ندارد، دیگر عادت شده است.
« رزاق حامدی»، عضو شورای شهر هویزه می‌گوید در منطقه هویزه 40 روستا هستند که از نظر ترک‌تحصیل دختران وضع مشابهی دارند: «در همه این روستاها دختران چند ‌سال بیشتر درس نمی‌خوانند. روستاهای این منطقه همه عرب‌زبان هستند و درس خواندن و مخصوصا زبان فارسی را خوب یاد گرفتن برای بچه‌ها خیلی مهم است. وقتی نمی‌توانند مدرسه بروند، خیلی سرخورده ‌می‌شوند؛ چون امکان پیشرفت و کار را از دست می‌دهند. روستای یزدنو نسبت به بقیه روستاها جمعیت خوبی دارد؛ اما آمار ترک تحصیلش بسیار بالاست. نه فقط یزدنو در همه روستاهای این منطقه دختران فقط تا ابتدایی مدرسه می‌روند و از دوره  چون کلاس‌ها مختلط می‌شود و معلمان مرد هستند، همه آنها ترک تحصیل می‌کنند. مشکل این‌جاست که ترک تحصیل برای خیلی‌ها عادی شده و چون همه دختران ترک تحصیل می‌کنند، جامعه حساسیتش را به اهمیت این موضوع که دختران باید درس بخوانند از دست داده است. ما الان در شهرستان هویزه دبیرستان دخترانه نداریم، یک دلیلش همین است که اساسا دختران این منطقه به دبیرستان نمی‌رسند و از همان ابتدایی به بعد از مدرسه رفتن می‌مانند.»
10 ‌سال پیش از این روزها در نخستین سال‌های ریاست‌جمهوری محمود احمدی نژاد، در یکی از سفرهای استانی، او گذرش به روستاهای این منطقه هم افتاد و دستور داد برای بچه‌های این روستاها مدرسه بسازند. سیمای مدرسه نوسازی که در ورودی روستا توی چشم می‌زند، نتیجه عملیاتی شدن همان طرح و برنامه است؛ اما این مدرسه هم یک مدرسه ابتدایی است که در دو طبقه با چند کلاس محدود ساخته شده و هنوز که هنوز است همچنان در دست ساخت است.
آن‌طور که « حامدی» می‌گوید، در روستاهای اطراف هویزه، فراوانی و تعداد دبستان‌ها خوب است و مسأله اصلی مدارس راهنمایی‌اند که هم کمند و هم خانم معلم ندارند: «مدرسه‌ها ساخته شدند اما میز، صندلی،  کولر و آب‌سردکن ندارند و آموزش‌و‌پرورش هم می‌گوید بودجه ندارد . ما راضی هستیم که تجهیزات مستعمل بیاورند؛.مگر ‌می‌شود بچه‌ها منتظر بمانند تا چند سال دیگر؟ اگر این همه بچه در تهران هم از تحصیل جا می‌ماندند، کسی اعتراض نمی‌کرد یا چون این‌جا گذر کسی نمی‌افتد کسی به فکر ما نیست؟»
 ...و هیچ بچه‌ای محروم نمی‌شود؟!
اینجا که دور است؛ همین‌جا که کرخه به خانه آخرش  هورالعظیم می‌رسد و مرزهای ایران به نقطه پایان. کسی نمی‌داند فرسنگ‌ها دورتر، در تهران پایتخت، آدم‌ها درباره سرنوشت بچه‌های روستاهای دور چه چیزها که نمی‌شنوند. به شهروندان شهرهای بزرگ، به آنها که در تهران،  اصفهان، شیراز و تبریز زندگی می‌کنند، به آنها که روزنامه می‌خوانند و تلویزیون می‌بینند، می‌گویند:
 «....دیگر دوران محرومیت‌ها تمام شده و هیچ بچه‌ای به‌ خاطر نبودن کلاس درس از تحصیل محروم نمی‌شود....»
همین چند ماه پیش بود که « علی‌‎اصغر فانی»، وزیر آموزش و پرورش وقتی به تبریز رفته بود، او از سرنوشت رنگی تحصیل بچه‌های ساکن در مناطق دور و محروم گفت و به کلاس‌هایی اشاره کرد که تنها یک دانش‌آموز و یک معلم دارند: «در ایران ۱۱۰‌هزار کلاس تک‌نفره وجود دارد و ما مجبوریم برای این‌که بچه‌ای بی‌سواد نماند، این کلاس‌ها را حفظ کنیم. دیگر در ایران هیچ کودکی به دلیل نداشتن کلاس درس و معلم محروم از تحصیل نمی‌ماند.»
در یزدنو ، در اختور و در همه روستاهایی که در جغرافیای مرزی ایران زندگی می‌کنند؛ اما کلاس‌های تک‌نفره معنی ندارد. این‌جا کسی باور نمی‌کند کلاس درسی باشد که یک دانش‌آموز و یک معلم داشته باشد؛ همان‌طور که مردمان شهرهای بزرگ، آنها که بچه‌هایشان در مدرسه‌های مدرن چند طبقه و کلاس‌های درس هوشمند، الفبای خواندن و نوشتن را ‌می‌آموزند، باور نمی‌کنند که در میانه جاده نفتکش‌ها و در چند کیلومتری اهواز، برای دختران ساده، برای دختران صبور مدرسه رفتن آرزویی دور است....
«نه فقط دخترها، پسرهای ما هم زیاد ترک تحصیل ‌می‌کنند؛ اما باز رفتن سر کلاس‌های مختلط و حتی رفتن تا هویزه و بعد تا اهواز برای پسران آسان‌تر است؛ اما دختران نه. آنها همه مثل هم هستند و متاسفانه این موضوع در روستاهای خوزستان جا افتاده که دختران در نهايت تا کلاس پنجم بیشتر نمی‌توانند درس بخوانند. عمده این روستاها شیعیان عرب‌زبان هستند و بچه‌هایشان تا حد آموزش ابتدایی نمی‌توانند فارسی حرف بزنند و توانایی خواندن به زبان فارسی را هم بعد از مدتی به کلی از دست می‌دهند.» این حرف‌ها را تنها معلم روستای یزدنو ‌می‌گوید. او هم یکی از بوعذارهاست. در یزدنو نام فامیل همه آدم‌ها یکی است، همه بوعذارند و «آقا معلم» هم یکی از آنهاست.
 « مهدی بوعذار» که تنها معلم روستایی است که بچه‌هایش یکی در میان هنوز به مدرسه نیامده از مدرسه رفتن باز می‌مانند. اوست که ‌می‌گوید: «من که به بچه ابتدایی درس ‌می‌دهم خودم عرب زبانم. بچه‌ها این‌جا عاشق زبان فارسی‎اند و خیلی دوست دارند یاد بگیرند؛ اما آرزویش به دلشان ‌می‌ماند.  می دانید، خیلی فرق است بین معلمی که فارسی‌زبان است و به بچه‌ها درس فارسی می‌دهد تا من که عرب زبانم.»
حرف‌های بوعذار بعد از اینها به تنهایی روستا می‌رسد؛ به دورافتادگی دختران انتظار که سال‌هاست چشم به راه مدرسه راهنمایی و در انتظار مانده که «شاید خانم معلم بیاید». آقا معلم روستا اما می‌گوید صدای محرومیت و دورافتادگی روستایشان به جایی نمی‌رسد: «ما که صدایمان نمی‌رسد، هر چه می‌گوییم بچه‌هایمان بی‌سواد مانده‌اند ‌می‌‌گویند راهتان دور است، معلم نمی‌آید! می‌گویند بچه‌هایتان کم‌اند، کلاس‌هایتان حد نصاب ندارند؛ گناه این بچه‌ها چه بوده که این‌جا به دنیا آمده‌اند؟ ما خیلی رفتیم، خیلی گفتیم، خیلی‌ها را دیده‌ایم اما نه... هیچ فایده نکرد ....»
آنها خیلی راه‌ها را رفته‌اند، خیلی گفته‌اند، اما هنوز که هنوز است در روی همان پاشنه می‌چرخد:  «ما که کلاس یک‌نفره نخواستیم؛ بچه‌های ما خیلی بیشترند بچه‌های راهنمایی ما بالای ۲۰ نفر می‌شوند؛ گفتیم معلم بدهید خودمان ‌می‌‌بریم و می‌آوریم اما آموزش و پرورش هویزه می‌گوید، نمی‌شود. می‌گویند حد نصاب زیاد شده، می‌پرسیم چند است؟ می‌گویند ۴۰ دانش‌آموز. آخر ما ۴۰ دانش‌آموز از کجا بیاوریم؟ آخرین‌بار گفتند دیگر نیا، ما را مسخره کرده‌ای برای 20 تا بچه! هر وقت ۴۰ نفر شدند بیا....»
« عواد بوعذار»  اینها را می‌گوید و دست‌هایش را روی قلبش می‌گذارد و می‌گوید دل‌های دختران ما سوخته: «دو ‌سال پیش قرار شد سرویسی بیاید و بچه‌های همه روستاها را جمع کند و ببرد مدرسه و بیاورد. ماهی یک‌میلیون و 100 ‌هزار تومان از ما گرفتند. دهیاری هم که پول ندارد. آمدن و رفتن بچه‌ها می‌شود سالی 20‌ میلیون تومان. ۲۰‌میلیون تومان برای روستا خیلی پول است....»
پول صندوق دهیاری روستاهای دور که تمام شد، باز بچه‌ها جا ماندند ازمدرسه و این نه فقط ماجرای خوزستان و روستاهایش، نه فقط مشکل روستاهای بنی‌صالح که مشکلی فراگیر در بسیاری از روستاهای دورافتاده و مرزی کشور است. همین یک ماه پیش، معاونت امور زنان و خانواده ریاست‌جمهوری «اطلس وضع زنان کشور» را رونمایی و منتشر کرد. طبق اطلاعات همین اطلس، وضع بی‌سوادی در میان زنان و دختران ایران نگران‌کننده و در 40 شهر ایران بحرانی است. همین اطلس نشان می‌دهد شهرهای جنوبی ایران در فهرست بی‌سوادی دختران رتبه بالایی دارند؛ اگر سیستان و بلوچستان با 11 شهر در صدر آمار بی‌سوادی دختران است، خوزستان هم با 3 شهر، پس از آذربایجان غربی و آذربایجان شرقی در رده چهارم همین جدول ایستاده است. حالا مهناز احمدی، مشاور وزیر آموزش و پرورش در حوزه زنان می‌گوید، این‌طور نبوده که دولت نسبت به وضع دخترانی که ترک تحصیل می‌کنند، بی‌توجه باشد. او از تفاهم‌نامه‌ای حرف می‌زند که بین معاونت زنان ریاست‌جمهوری و آموزش و پرورش امضا شده تا وضع دختران بازمانده از تحصیل در مناطق محروم و مرزی بررسی شود. به گفته او از مشکلات اصلی برای اجرای برنامه‌هایی که در این زمینه پیش‌بینی شده، کمبود اعتبارات است و اگر اعتبارات رسیده بود، همین امسال بخشی از طرح‌هایی که در زمینه آسیب‌شناسی وضع دختران در این مناطق پیش‌بینی شده به اجرا در می‌آمد.
تا اعتبارات را بدهند و تا از میان 40 شهر محرومی که بی‌سوادی زنان در آنها اوج گرفته، نوبت به یزد نو و روستاهای بنی‌صالح برسد، بسیاری از دختران این روستاها غزل خداحافظی با مدرسه را خوانده‌اند. بسیاری از آنها، آدم‌های دیگری شده‌اند و عمری را به انتظار گذرانده‌اند. در انتظار آن خانم معلمی که نیامد، آن مدرسه‌ای که نبود و آن کتاب‌هایی که هیچ وقت نخواندند.
در روستاها، وقتی قرار نباشد دختران درس بخوانند، ازدواج می‌کنند، می‌گویند، بد است دختر زیاد در خانه بماند. خیلی‌هایشان در خانه شوهر هم اما  افسوس مدرسه و اندوه بی‌سوادی را فراموش نمی‌کنند. همان‌طور که معصومه، فراموش نکرده است، او حالا 22 ساله است و هنوز وقتی از مدرسه می‌گوید، نگاهش خیس می‌شود:
- بچه که بودم فکر می‌کردم معلم می‌شوم. من بی‌سواد مطلق نیستم پنج کلاس رفتم اما نمی‌توانم بخوانم. خیلی فارسی برایم سخت است. بچه که بودم فکرم این بود که روستای ما یک خانم معلم می‌خواهد و من خانم معلم روستا می‌شوم اما نتوانستم بخوانم. خیلی غصه می‌خورم، بی‌سوادی بد است....
- کی ازدواج کردی؟
- ۱۵ سالم بود.
- چقدر درس خواندی؟
- همان کلاس پنجم.
- دوست داشتی ادامه بدهی؟
- خیلی... اگر مدرسه رفته بودم شاید الان آدم دیگری بودم؛ اما سرویس نبود تا هویزه بروم. امید داشتم رشته‌ای یاد بگیرم. کاری، چیزی.
-الان کتاب می‌خوانی؟
- می‌خوانم.
-آخرین کتابی که خواندی چه بود؟
-کتاب منظورم قرآن است و دعا. قرآن و دعا. کتاب فارسی نه. نمی‌توانم؛ بعد هم در روستا کتاب نداریم، چند ماه پیش برایمان چند جلد آوردند. گفتند مال اردوی جهادی است.
- شوهرت درس خوانده است؟
-او خوانده. دانشگاه می‌رود، سوسنگرد. ادبیات و علوم انسانی. علم و دانش خیلی بهتر است.
-الان نمی‌خواهی درس بخوانی؟
-الان که دیگر نمی‌شود، مسئول خانه‌داری هستم؛ اما اگر وقتی کوچک بودم، این‌جا یک خانم معلم داشت، می‌شد ولی دور نه.
دور یعنی روستایی پرت، آنسوی آرامش کرخه. نقطه‌ای فراموش شده در میان جاده نفتکش‌ها. بعد از چرخ و فلک‌های خاموش؛ نرسیده به زمین‌های ‌خالی و در انتها یک جاده‌ خاکی که می‌رود تا قلب خانه‌های صمیمی.... تا خانه‌های آنها. دور یعنی همین جا، یعنی یزد‌نو که دخترانش مشق شب ندارند و مدرسه رفتن برای آنها رویایی دور است.
 آنها دختران راه دورند، دختران انتظار، دختران چوپان که آرزوهایشان یا با صدای دلگیر چرخ خیاطی چرخ می‌شود و یا آواز آهی می‌شود که می‌پیچد در آسمان کوه، در آسمان دشت... .

 


تعداد بازدید :  3155