شهاب نبوی طنزنویس
چند وقتی بود توی یک ویلا اطراف شهریار نگهبانی میدادم. یک شب که توی اتاق نگهبانی بودم و تازه زیرنویسهای شبکه آیفیلم را خوانده بودم و چشمم داشت گرم میشد تا بخوابم، دیدم در میزنند. رفتم پشت در و گفتم: «شما؟» گفت: «نبوی، یه دقیقه در رو باز کن.» گفتم: «شما؟!» گفت: «آدمخوارم بابا. یه دقیقه در رو باز کن.» گفتم: «چیچیخواری؟!» گفت: «آدمخوارم. آدمخوار.» گفتم: «به صدات نمیآد همچین کاری بتونی بکنی. صدات بیشتر شبیه خوانندههاس.» گفت: «گول صدام رو نخور. مادرزادی اینجوریه.» گفتم: «ناموسا آدمخواری؟!» گفت: «باور نمیکنی یه دقیقه در رو باز کن تا ببینی.» گفتم: «نمیخوریم که؟!» گفت: «نه. همین الان یهدونه پیرمرد مهربون خوردم و سیرم.» در رو که باز کردم، دیدم یک استخوان ران پشمالو توی دستش است و دارد گازش میزند. فریاد زدم یا خدا و خواستم در را ببندم که دیگر دیر شده بود. خیلی ترسیده بودم. اینقدر که فقط دلم میخواست بروم دستشویی. آمد جلو و شروع کرد به وجبکردنم. گفتم: «میخوریم؟!» گفت: «نه. میبرمت. گفتم که، الان یه پیرمرد مهربون خوردم و سیرم. تورو میذارمت توی مشما و میکنمت توی فریزر واسه بعدا.» گفتم: «فقط آدمخوری دیگه؟» گفت: «آره بابا خیالت راحت. چندبار گاو و گوسفند امتحان کردم که اصلا به معدهام سازگار نبودند و بعدش همهاش حالت توحش داشتم.» گفتم: «تهوع دیگه؟» گفت: «نخیر. توحش. همونی که بالا میارن.» گفتم: «بذار یه واقعیتی رو برات بگم. من فقط قیافهام شبیه آدمیزاده. درونم یه حیوان کثیفه. هیچ چیزیم به آدمیزاد نرفته. من بویی از انسانیت نبردم. یک موجود عوضی، بیشعور، دزد، بیلیاقت، بیکفایتی هستم که دنیا تا حالا به خودش ندیده. ببین من اینقدر بدم که سالها پیش توسط پدر و مادرم عاق شدم. روی این کتاب بیشعوری که روزی دوهزاربار ملت استوریش میکنند، عکس من رو زدند. این تازه از لحاظ روانی بود. از لحاظ جسمی و بهداشتی که وضعم خیلی خرابه. تقریبا 10 سالی میشه که حموم نرفتم. فقط گاهی با یه لنگ خودم رو تمیز میکنم که اونم الان سهماهه نکردم. دهنمم بوی سگ مرده میده. یعنی من که وارد واگن مترو میشم، کل جمعیت از اون یکی در خارج میشن. باورت نمیشه یهها بکنم که بفهمی چی میگم. چندوقت پیش هم یکسری از این دانشمندان جوان که توی اخبار بیست و سی نشون میده اومدند روم آزمایش کردند و متوجه شدند که ژنام اصلا شبیه ژن آدمیزاد امروزی نیست و فک و فامیلام همزمان با دایناسورها منقرض شدند. یه مزه گندی هم دارم. یه بار بابابزرگم بوسم کرد. تا یه هفته میگفت حس چشاییاش رو از دست داده؛ یعنی من رو بخوری هم به آدمخواربودن خودت باید شک کنی. به من رحم نمیکنی، به آبرویی که سالها زحمت کشیدی و با آدمخوری ذرهذره جمع کردی فکر کن. آدمخوار گرسنه بمونه خیلی بهتر از اینه که یکی مثل من رو بخوره...» آدمخوار یک نگاه نفرتانگیز بهم کرد و گفت: «حیف این دندونام که گوشت تو بخواد بره زیرش.» بعدش هم ران پیرمرد را برداشت و توی تاریکی محو شد. خلاصه انسانیت خودم را انکار کردم اما جانم را نجات دادم.