شماره ۱۴۲۵ | ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۴ خرداد
صفحه را ببند
جریان سیال یونجه

علی‌اکبر محمدخانی طنزنویس

چند شب پیش از سر کار رفتم خونه با خوشحالی پرسیدم: «خانوم شام چی‌ داریم؟» خانومم گفت: «یونجه!» من گفتم: «چه عالی، نمی‌دونستم در کنار بقیه کمالاتت گیاهخوارم هستی، البته یونجه خیلی بدم نیست، تنوعیه دیگه، اتفاقا تو اینترنت خوندم که یونجه تازه رو اگه آبلیمو و نمک بزنی اندازه یه وعده غذایی کالری داره.» خانومم گفت: «نه عزیزم، اشتباه نکن این یونجه با اون چیزی یونجه فرق داره، اون یونجه که تو اینترنت خوندی رو طی مراسم خاصی فرآوری می‌کنن و هر گِرَمش خدا تومنه، این یونجه که من می‌خوام به خوردت بدم همون یونجه‌س که جلو خر می‌ریزن، می‌خوره، کیف می‌کنه، عر عر می‌کنه، لنگ و لقد می‌زنه به در و دیوار و با دُمش مگسا رو می‌پرونه.» من که از بیان شیرین خانومم اشک تو چشمام جمع شده بود، گفتم: «عزیزم باز مشکلی پیش اومده؟ بگو من طاقت شنیدنش رو دارم.»خانومم گفت: «تو که یه ذره به فکر زندگی‌مون نیستی، خودم باید همه بار زندگی رو به دوش بکشم.» من گفتم: «داری سکته‌م می‌دی عزیزم، بگو خلاصم کن.» خانومم گفت: «ماشین باباتو فروختم.»گفتم: «جدی؟ اون ماشین به جون بابام بند بود، چجوری فروختیش، سند که نداشتی؟» خانومم گفت: «باباتو بیهوش کردم، ماشینش رو اوراق کردم، بردم سِداسمال، خورد خورد فروختم.»من که از خوشحالی داشتم از حال می‌رفتم، گفتم: «حالا با پولش چکار کردی؟» گفت: «دوتا بلیت کشتی تفریحی خریدم که بریم خارج.»
از شنیدن فروش ماشین بابام حالت عرفانی عجیبی بر من غلبه کرد و همینجوری که فَکم کج شده بود، دست و پام می‌لرزید و دهنم کف کرده بود به خواب عمیقی فرو رفتم و نمی‌دونم چقدر گذشت که با صدای خانومم که می‌گفت: «تشنمه، تشنمه» چشمامو باز کردم و خودمو روی عرشه کشتی تفریحی وسط اقیانوس نسبتا آرام دیدم.
به سختی بلند شدم و دیدم یه آقایی می‌گه: «نگران نباشید، من از اداره آب وظیفه دارم تشنگی همه رو برطرف کنم» و بعدش با کلنگ شروع کرد به کندن کف کِشتی. من گفتم: «نکن عمو، الان غرقمون می‌کنی.» دسته کلنگ رو فرو کرد تو وسطمو گفت: «مگه آب نمی‌خواید، خب دارم چاه آب می‌کَنم دیگه.» من ‌هاج و واج مونده بودم چه کار کنم که دیدم اونورتر یکی دیگه با کلنگ داره یه جای دیگه از کشتی رو سوراخ می‌کنه. داد کشیدم: «چه کار می‌کنی احمق؟ داری به کُشتنمون می‌دی.» طرف برگشت و گفت: «من مامور اداره برقم، برا اداره ما اُفت داره اداره آب یه جارو بکًنه و ما نَکًنیم.» در کسری از ثانیه همه مسافرهای کشتی شروع کردند به سوراخ کردن کف کشتی. من همینجوری جیغ می‌زدم و سراغ ناخدای کشتی رو می‌گرفتم. که یهو یکی داد کشید: «ناخدا خورشید، ناخدا خورشید اومد، عینک آفتابیاتونو بزنید.» من از اون پایین دیدم یکی شبیه داریوش ارجمند به شکل اسلوموشن رفت پشت سُکان کشتی و سعی می‌کرد با یه دست کبریت روشن کنه، فقط مشکل این بود که ناخدا خورشید هم اسمش خورشید بود هم رسمش. یعنی آتیش از سر و کله‌ش می‌بارید. از نورش داشتم کور می‌شدم. از حرارتش کشتی آتیش گرفت و غرق شد. مسافرها همه خوراک کوسه شدن، خانومم مثل تایتانیک سوار یخ شد و رفت، من ولی گیر افتادم تو یه جزیره متروک که وسط یه آتشفشانه، الان زمین داره زیر پام می‌لرزه، کسی این‌جا نیست؟ کسی صدای منو می‌شنوه؟ کمککک، کمکککککککک....
در همین احوالات بودم که درد شدیدی تو ناحیه شکم احساس کردم، چشمامو باز کردم، خانومم بالای سرم ایستاده بود، گفت: «چرا داد می‌زنی حیوون، مگه این‌جا طویله‌س؟» من نفس‌نفس‌زنون گفتم: «این‌جا کجاست؟» خانومم گفت: «خونه‌س». باورم نمی‌شد، داشتم خواب می‌دیدیم، خانومم گفت: «چته چرا مثل بُز داری نگاهم می‌کنی، پاشو شامتو بخور.» گفتم: «شام چی داریم؟» گفت: «یونجه!» گفتم: «یونجه فرآوری شده؟» گفت: «نه، یونجه‌ که جلو خر می‌ریزن.»

 


تعداد بازدید :  481