شماره ۱۴۲۵ | ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۴ خرداد
صفحه را ببند
قصه آدمی از آدم‌های امیدوار

در يكي از ايالات آمريكا كاروكاسبي راه‌ انداخته است و هرازگاهي به كارها رسيدگي مي‌كند. خودش را بازنشسته كرده و كارها را به پسرش سپرده است. 70سال دارد و زندگي هميشه به كامش نبوده است. «مادرم هشت‌ماهه باردار بود كه پدرم را از دست دادم و تمام خاطرات كودكي‌ام از مادرم است و بس.
مادرم براي تأمين مخارج زندگي خانه يكي از اقوام دور ساكن شد تا هم سقفي بالاي سرمان باشد، هم با كارهاي خانه درآمدي براي تأمين مخارج زندگي.» علي، مردي قدبلند است كه كهولت سن نتوانسته قامتش را خم كند. موهايش يك دست سفيد است و تناسب اندامش را حفظ كرده. «از جواني پياده‌روي مي‌كردم و هنوز اين عادت را دارم، براي همين هميشه همين‌قدر لاغر و كشيده بوده‌ام.»
 سالي يك‌بار به سرزمين مادري سفر مي‌كند و هنوز هم به روستايي كه كودكي و نوجواني‌اش را در آن سپري كرده، سر مي‌زند. «سه‌سال بيشتر نداشتم كه مادرم از خانه اقوامش بار سفر را بست تا به روستايي كه پدرم اصالتا به آن تعلق داشت، برويم. هم مادر و هم من در آن روستا غريب بوديم اما مادرم تصميم گرفته بود روي زمين كشاورزي كار كند و در خانه موروثي پدري ساكن شود.
هر روز صبح مادرم كولم مي‌كرد و مي‌رفتيم زمين كشاورزي. لحظه‌شماري مي‌كردم تا آفتاب به درختي كه مادر نشانم داده بود، برسد و بقچه ناهار پهن شود. نان تازه و كمي سبزي و گاهي كشك يا شير. كودكي‌ام اين‌گونه گذشت. 10سال بيشتر نداشتم كه كار روي زمين كشاورزي سايرين كار اصلي‌ام شد و در مقابل ماهانه مقداري آرد به خانه مي‌بردم اما همچنان درس‌خواندن وظيفه اصلي‌ام بود اما نمي‌توانستم سركلاس حاضر شوم، براي همين مادرم يكي از اتاق‌هايمان را مجاني به سرباز معلمي كه در روستاي‌مان تدريس مي‌كرد، داده بود تا شب‌ها به من درس بدهد.
 تابستان همان سالي كه ديپلم گرفتم، راهي تهران شدم و در تعويض‌روغني مشغول به كار شدم. درآمدم از كار روي زمين‌هاي كشاورزي بيشتر بود و همين مسأله حس خوبي به من مي‌داد و اميد را در دلم زنده مي‌كرد.» پسر و دخترها ازدواج كرده‌اند و نزديك پدر زندگي مي‌كنند تا 5 نوه قدونيم‌قدش نزديك پدربزرگ و مادربزرگ باشند. «دوران سختي بود. بايد در آن شرايط باشيد تا متوجه سختي آن شويد. در يكي از خيابان‌هاي جنوب شهر اتاق كوچكي اجاره كردم و مادرم را پيش خودم آوردم تا از كار سخت مزرعه راحت شود. هرجور كارگري‌اي كردم تا چرخ زندگي بچرخد، نجاري را امتحان كردم، مدتي كارگر ساختماني بودم، در قصابي وردست ايستادم و شاگرد نانوا هم بودم، البته درس‌خواندن شب‌ها ديگر برايم عادت شده بود. هيچ اميدي به قبولي در دانشگاه نداشتم، در واقع هيچ دركي از تحصيل در دانشگاه نداشتم. يكي از اقوام خبر قبولي دانشگاهم را داد. برق قبول شده بودم اما چهارسال دانشگاه را هم كار كردم. از كارگري تا دستفروشي.
مادرم تمام اين سال‌ها خياطي كرده بود و آرتروز گردن گرفته بود و ديگر نمي‌توانست كار كند. تصميم داشتم دانشگاه كه تمام شد، در يكي از شركت‌ها يا كارخانه‌ها استخدام شوم تا زندگي بهتري براي مادرم مهيا كنم، غافل از اينكه يكي از استادهايم اقدامات اوليه بورسيه‌شدنم را انجام داده است.» تحصيل خارج از كشور فصل جديدي در زندگي علي بود. «در يكي از دانشگاه‌ها فوق‌ليسانس گرفتم و از آنجايي كه مادرم را طي آن سال‌ها از دست داده بودم، ديگر انگيزه‌اي براي برگشت نداشتم و همين‌جا ماندگار شدم.»
 زندگي سخت به علي آموخته تا كمك‌حال ديگران باشد. «بخشي از درآمد شركت مهندسي از همان ابتدا صرف امور خيريه مي‌شود و در استخدام‌ها ايراني‌ها اولويت دارند. سختي بخشي از زندگي است و اصلا از تعريف‌كردن زندگي‌ام خجالت نمي‌كشم. زيبايي زندگي به همين بالاوپايين‌هايش است. به قول مادرم آدمي خشت خامي است كه در همين سختي‌ها به پختگي مي‌رسد.»


تعداد بازدید :  459