سُمیرا زمانی| پسفردا غروب تمام میشود، سالی که در دویستوسیوهفتمین روزش کرمانشاه لرزید. 4 ماه و نیم گذشته و خیلی از داستانهای زلزله مشمول زمان شدهاند. حالا بسیاری از کانکسها سفره هفت سین چیدهاند اما 21 آبان ماه را یادشان نرفته است. روزی که کرمانشاه لرزید. صدا برایشان مثل همان غرشی بود که سیسال پیش بارها و بارها شنیده بودند، صدای بمبهایی که فرو میریختند تا جانشان را بگیرند. آنها که سنشان به دیدن روزهای جنگ میرسید 21 آبان ماه درست سر ساعت 21 و 48 دقیقه فکر کردند باز دوباره جنگ شده، دشمن آمده و میخواهد زمین و زمان را یکی کند. فکر کردند این سرخی که در آسمان میبینند از همان بمبهای شیمیایی است که آن سالها با وقاحت بر سرشان ریخته میشد. این بار جنگ نبود اما، زمین قهرش گرفته بود، جایی قهرش گرفته بود که نباید، جایی که تازه بعد از سیسال رمق به جانش آمده بود. کرمانشاه لرزید و خانهها بر سر مردم نجیبش آوار شدند و آنها که ماندند اسمشان شد آواره، داغدیده و دلشکسته همانطور که آن سالها شده بود. زلزله میخواست تمام ابهت کُرد بودنشان را ببرد که نشد اما صبحی که فردای آن شب ترسناک آمد تمامش درد بود. روایتی که در زیر میخوانید تنها یک تلاش سرشار از بهت است برای دیدن و شنیدن آنچه این زلزله تا 24 ساعت بعد از آمدنش بر سر مردم سرپلذهاب و روستاهای اطرافش آورد. همین، روایتی نه کمتر و نه بیشتر.
ساعت 21:48 نصف خاورمیانه لرزید، من هم لرزیدم، توی تهران 500 کیلومتر دورتر از کرمانشاه خانهام یک تکان ریز خورد و چشمم که به خبرهای پشت هم زلزله 7 ریشتری افتاد فکر کردم که باید شال و کلاه کنم و خودم را به زلزله برسانم. به این فکر نکردم که باید لباس گرم بردارم یا خوراکی، به این فکر کردم که پاور بانک، موبایل و پاسپورت باید همراهم باشد که اگر واقعا مرکز زلزله عراق بود لب مرز سرم بیکلاه نماند. همینها را برداشتم و راهی روزنامه شدم، عکاس روزنامه هم رسیده بود و کار به اجازه گرفتن از دبیر و سردبیر رسید که بیحرف پس و پیش گفتند هر کاری صلاح میدانید انجام بدهید. نخستین پرواز ساعت 5صبح بود و پیش خودمان حساب و کتاب کردیم که اگر با ماشین برویم زودتر میرسیم. آژانس گرفتیم و افتادیم به حساب و کتاب اینکه تا کرمانشاه چند ساعت مانده است. راننده بیخیال هول و ولای ما دو نفر که کشتهها الان چند نفر شده و این حرفها هنوز غصه دوست جوانش را داشت که دو روز پیش در راه برگشت از مراسم اربعین توی جاده تصادف کرده و جان داده بود و به ساوه نرسیده بودیم که صادقانه اعتراف کرد که خوابش میآید و عکاس ما شد راننده و تا کرمانشاه تختگاز آمدیم، روی صندلی عقب دایم اخبار را چک میکردم و با هم به این نتیجه رسیدیم که اینکه مرکز زلزله عراق بوده را بیخیال شویم و خودمان را به سرپلذهاب برسانیم.
ساعت پنج صبح وارد کرمانشاه شدیم. شهر بیدار بود و ترسیده، گوشه خیابان و توی پارکها پر بود از چادرهای مسافرتی و تک و توک خانهای پیدا میشد که چراغش روشن نباشد. با رئیس جمعیت هلالاحمر کرمانشاه حرف زدم و قرار شد به جمعیت برویم و از آنجا با یک ماشین ما را به سرپل بفرستند. از یک سرباز آدرس پرسیدیم و او هم همراه ما شد. شبانه با هم هماهنگ کرده بودند که صبح به سمت مناطق زلزلهزده بروند و قرارشان با بقیه سربازان یکی از میدانهای اصلی کرمانشاه بود. امیدوار بود که آسیب آنقدری نباشد که همه میگویند. بیشتر دلش میخواست اینطور باشد و کلی از ما تشکر کرد که از تهران راه افتادهایم و این وقت صبح خودمان را به شهرشان رساندهایم که اگر زبانم لال خبری باشد همه آن را بدانند. به جمعیت هلالاحمر کرمانشاه رسیدیم و داستان خیلی جدیتر از آن چیزی بود که گمان کرده بودیم. ماشینها همه به مناطق زلزلهزده رفته بودند و به دنبال نزدیکترین راه رسیدن به سرپلذهاب سر از فرودگاه کرمانشاه درآوردیم. هوا آنقدر سرد بود که تحمل کردنش اصلا ساده به نظر نمیرسید، بالاخره بعد از دو ساعت لرزیدن جلوی در فرودگاه، رئیس سازمان امداد و نجات به دادمان رسید، با اولین تماس جوابم را داد و گفت هر جور که میتوانم خودم را به هلیکوپتری برسانم که روشن شده و آماده پریدن است. که البته که توانستیم و رسیدیم. همراه با نجار رئیس ستاد مدیریت بحران کشور، سلیمی رئیس سازمان امداد و نجات و محمدیون دبیرکل جمعیت هلالاحمر دقیقا ساعت 6:59 از فرودگاه کرمانشاه به سمت سرپلذهاب پریدیم. از بالا که کرمانشاه را نگاه کردم حال شهر خوب بود و دلم خوش شد که زلزله شاید بلایی سرمان نیاورده باشد. اما خیالم باطل بود. چهل دقیقه بعد دانه به دانه از بالای روستاهایی میگذشتیم که زلزله امانشان نداده بود و حتی از آن بالا هم میشد مردمی را دید که مستأصل به این ور و آن ور میدوند.
چهار دقیقه مانده به هشت در زمین چمن سرپلذهاب روی زمین نشستیم و پایم که به روی چمن رسید زلزله روی سرم هوار شد. مردم ترسیده بودند و به محض دیدن مسئولانی که از هلیکوپتر پیاده میشدند به سمت ما هجوم آوردند. هنوز دهانشان به حرف باز نشده بود که پسلرزه محکمی آمد و همه فقط ترسیده فریاد میکشیدند و فرار میکردند و فکر میکردم پس خود زلزله چقدر از چیزی که ما تجربه کردیم ترسناکتر بوده است؟ ترس همه جا را برداشته بود. آدمها حتی از سر و صورتشان خون جاری بود و ماشینها با شیشههای شکسته پر از مصدوم و جنازه دنبال راهی برای فرار بودند. همه التماس چادر میکردند و اینکه راهی برای بردن مصدومان به کرمانشاه برایشان پیدا شود. بیمارستان سرپل خراب شده بود. یکی از پرستارانش سرم به دست برایم تعریف کرد که 15 ثانیه وحشتناک همه جا لرزید و ما مریضها را به هر زور و زاری بود از درهای اضطراری به بیرون فرستادیم و بحران اعلام شد. میگفت نصف مردم روستاها هنوز نیامدهاند و با مهربانی زخم دست پیرزنی که از ترس حتی نمیتوانست حرف بزند را پانسمان میکرد. زلزله را در بیمارستان سرپل بیشتر از هر جای دیگری میشد دید، زنان کنار جنازهها مویه میکردند و مصدومان گوشه به گوشه نشسته بودند و خیلیهایشان که کودک بودند شوکه از درد و ترس فقط خیره به روبهرو نگاه میکردند. طاها بغل پدرش بود تمام صورتش خونی بود، با مادربزرگش نتوانسته بود از زلزله فرار کند و به چشمان خودش دیده بود که مادربزرگش جان داده، خانهشان محله احمد آباد بود و پدرش میگفت هیچ چیزی از خانهشان باقی نمانده است. حتی همان لحظه هم آدمها حرف از چادر میزدند، مردی که سرش شکسته بود و از دشت ذهاب آمده بود میگفت روستاهای ما 90درصد تخریب شدهاند و هنوز مردم زیر آوارند. قرار شد مصدومان باقیمانده با هلیکوپترهای جمعیت هلالاحمر به کرمانشاه منتقل شوند و این خبر که دهان به دهان چرخید همه به سمت زمین چمن آمدند و یک امید تازه زنده شد. هلیکوپترها به فاصله پنج دقیقه مینشستند آب و نان و پتو خالی و مصدومان را سوار میکردند.
ساعت 9:48 دقیقه بود و حالا 12 ساعت از زلزله کرمانشاه گذشته بود. گوشه حیاط بیمارستان مردی روی تخت بیمارستان نشسته بود و کنارش زیر پتو جنازه پسر کوچکش بود، شوکه شده بود و فقط به زمین نگاه میکرد و هیچ نایی برایش نمانده بود، از این تصاویر کم نبود. پسربچهها بر خلاف دختران کوچک که شوکه و بهتزده هر شکل از بچگی یادشان رفته بود با دیدن هلیکوپتر و سگهای زندهیاب جمعیتهلالاحمر لحظهای از زلزله جدا افتاده بودند و فرصتی برای شیطنتهای بچگانه داشتند. دوباره این فرصت را پیدا کردیم که سوار هلیکوپتر شویم و این بار قصد مسئولان تخمین زدن آسیبی بود که به روستاها وارد شده بود. تقریبا از بالای 30 روستا گذشتیم و همه جا آنقدر جدی آسیب دیده بود که حتی از آن فاصله هم قابل دیدن بود و نکتهای که خیلی جلب توجه میکرد دیدن چادرهای جمعیت هلالاحمر و چادرهای مسافرتی بود که مردم بهخصوص در سرپل ذهاب بلافاصله بعد از زلزله برپا کرده بودند.
پایمان که دوباره به زمین رسید، آشفتگیها بیشتر شده بودند. شهر همانقدر به هم ریخته بود که یک زلزله هفت ریشتری میتواند باعثش شده باشد. خاک از همه خرابهها بلند بود. نیروهای امداد و نجات همراه با مردم هنوز هم مشغول عملیات بودند. فولادی و مسکن مهر بیشترین خرابی را داشتند. از کل محله فولادی جز تلی از خاک باقی نمانده بود. مردم همه ترسیده بودند و فقط التماس میکردند برای کمک. بیشتر مردم در چهار گوشه شهر مستقر شده بودند، به گفته محلیها در میدان ترهبار کنار سیلو، شهرک نیروی انتظامی، میراث فرهنگی و 54 هکتاری و دو پارک کنار سپاه و ترمینال. سوپرمارکتهایی هم که خراب نشده بودند همه درشان بسته بودند، مردم میگفتند چند شیرینیفروشی تمام چیزهایی که در مغازه داشتند را بین مردم تقسیم کردهاند و جمعیت هلالاحمر هم نان و خرما و شیر پخش کرده است. مردم کنار پارک جمع شده بودند و بدون هدف فقط فریاد میزدند: «آوار، بدبختی، همه ویران شدیم.» «عزیزانم همه زیر آوارند.» «ای داد، «نه آب هست، نه برق هست».
ترس از گرسنگی و تشنگی به اندازه ترسشان از زلزله قدرت داشت: «ما خودمان مردیم، غرور داریم. برای یک دانه چادر دارم التماس میکنم به بچههایم فکر میکنم. شما نمیدانید تحمل سرمای زمستان سرپلذهاب چه قدر سخته؟ ما که دشمن نیستیم، برای همین وطنیم. زمان جنگ سینهمان را جلوی گلوله دشمنان گذاشتیم. بیا برویم مسکن مهر بهت جنازه نشان بدهم که هنوز زیر آوار مانده است. از مرگ بالاتر داریم؟ از چه بترسیم؟ اولادم جلوی چشمم پر پر شد دیشب.»
گشت نیم ساعته بالای روستاها این فکر را به سرمان انداخت که به دنبال ماشینی باشیم که ما را به روستاها ببرد. پسرجوانی که از محلیهای سرپل بود داوطلب بردن ما به روستاها شد و راه افتادیم. عنایت طاهرنیا بلافاصله بعد از زلزله، کمک کردن به مردم را شروع کرده، میگفت شما هم قرار است داد مردم من را به گوش همه برسانید وظیفه دارم هر جا که خواستید شما را ببرم. از کنار یک دبستان در شهر میگذریم که کامل خراب شده و فکر میکنم اگر زلزله روز بود الان باید چند جنازه بچه از زیر آوارش بیرون میآوردند؟ به روستاها که نزدیک شدیم عنایت در مورد روستاها توضیح داد: اینجا چند کوئیک داریم. سیفوری، مجید، حسن، بیشترین خرابیها آنجا بود. من در یکی از شرکتهای سپاه نگهبان هستم، حول و حوش ساعت 9 توی ماشین بودم که ماشین تکان خورد، فکر کردم مثل همیشه حیوانی چیزی است، نور انداختم اما چیزی نبود. به خانه زنگ زدم، خندیدند که زلزله کجا بود؟ اما بعضیها فهمیده بودند. بعد از 40 دقیقه، زمین و زمان به هم دوخته شد، شاید ده ثانیه بود، فقط داد میزدم یا الله، مردم چیزیشان نشه. کل منطقه کامل خاک بود. سرپلذهاب را که نگاه کردم. بالای شهر قرمز شده بود، خیلی وحشتناک بود. ماشین را که روشن کردم و راه افتادم همه چیز ترسناک بود. روستاهایی که غروب از کنارشان رد شده بودم اصلا وجود نداشتند. فقط یک تل خاک باقی مانده بود. یک روستایی است به اسم جابری، کامل تخریب شده بود. غروب که میرفتم بود، شب اما دیگر نبود. از شغل مردم که پرسیدم جواب داد: بیشتر مردم اینجا کشاورز و دامدار هستند. اوضاع زندگی کمابیش ردیف است. گندم و ذرت اصلیترین محصول است. شاید بگویند هند هفتاد و دو ملت است. اما اینجا هم خیلی عجیب است. شیعه و سنی، کرد و فارس اینجا همه با هم برادر هستند. افتخار میکنم به مردمم، به خدا خیلی خوب هستند.
روستای زرین جوب اولین روستایی بود که به آن رسیدیم و بهتزده شاهد اولین تشییعجنازه کشتهشدگان زلزله سرپلذهاب شدیم. زنان و مردان همه سیاه پوش یکی از بزرگان روستا بودند و زنان با نوای عجیب و غمانگیزی مویه میکردند. امیر عباس و محمدطاها دو پسربچهای که از کشته شدن عمویشان شوکه بودند برایم میگفتند زمین لرزید، برق قطع شد و همه چیز خیلی ترسناک شد.
دشت ذهاب تلخترین روز تمام این سالهایش را داشت. آفتاب روی جنازههایی که کنار خانهها چیده بودند میتابید و شاید به همین دلیل بود که روستاییان آنقدر زود دست به کار دفن کشتهشدگان زلزله شده بودند. لقمان کیاست اهل روستای قادری سراب ذهاب است. جلوی در خانه پسرعمویش ایستاده بود و خون ریخته شدهاش را به ما نشان داد: پسرعمویم کلید را انداخته و داخل خانه شده، زلزله توی راهرو گیرش آورد، خودش، زنش، بچهاش، پدرش، مادرش، دخترعموم، سر جمع 7 نفر در این خانه فوت شدند. شدت زلزله اینقدر زیاد بود که حتی بعضیها فرصت پیدا نکردند کاری کنند.
روستایشان55 خانوار داشته و میگفت: تا الان 21 کشته دادیم و بیشتر از 20 زخمی هم داشتیم. خودمان همه کار را کردیم. جنازهها را بیرون آوردیم. مریضها را به کرمانشاه فرستادیم. دشت ذهاب خیلی سرده اما بعد از زلزله مثل این بودکه هوا ده درجه سردتر شده بود. چند ساعت طول کشید تا جنازهها را بیرون آوردیم. یک بیل داشتیم. جنازهها را هم صبح خاک کردیم. هنوز هم چند جنازه باقی مانده است.
روستاهای شیعه و سنینشین با هم هستند و رابطه خیلی خوب دارند. خود مردم کار نجات را انجام داده بودند و تقریبا همه روستاها همان روز تشییع جنازه داشتند. پیرزنی کردی حرف میزند و دست و پا شکسته میفهم چه مینالد: نه آب داریم، نه نان داریم، نه هیچ داریم. حکمتش چیه؟ چرا نمیآیند کمکمان؟ دلمان شکیایه گیانکم.
همه برای زلزله هویت انسانی قایل بودند و مثل یک قاتل ترسناک از زلزله حرف میزدند، قاتلی که هیچ رحمی نداشته است. توفیق کریمی که در کوئیک سیفوری چوبدار است، میگفت: در روستاها فردی زیر آوار نمانده و همه تا صبح بیرون آورده شدند. در کوئیکها 150 جنازه تا به حال بیرون آوردهایم. زلزله به ما رحم نکرد، دشت ذهاب به خاک سیاه نشسته است.
رسیدن به یک تشییع جنازه دیگر هم اصلا سخت نبود، آن طرف چند مرد دستشان را جلویشان حلقه کردهاند و نماز میت برای 26جنازهای میخوانند که تا صبح از زیر آوار درآورده بودند. مسلم 16 ساله بالای گور 7 عزیزش ایستاده بود و شیون میکرد، اهل روستای سراب ذهاب است و از خانهشان هیچ چیز باقی نمانده، دوستش برایم میگفت روز عادی صدای مسلم را هم نمیشنیدی ببین درد چطور به دادش آورده؟
خانوادههایی که چند فوتی دارند حتی نای صحبت ندارند، اما بقیه نای جنگیدن برای چادر را دارند، بیشتر از هر چیزی حالا داستان چادر برای همه مهم شده بود. به شب فکر میکردند و حرف از سرمای استخوانسوز دشتذهاب میزدند. داستانهای روستاها کم نبودند، کوئیک حسن مثل دیگر روستاها میزبان درد زیادی بود. آلا دختر بچهای بود که خواهر سهسالهاش حتی یک ثانیه از توی بغلش دور نمیشد، دخترها مادر و خواهرشان را دیشب وسط مراسم ترحیم مادربزرگ از دست رفتهشان به غول زلزله باخته و هر دو شوکه از درد حتی حال حرف زدن نداشتند. مادر دیگری شیون میزد که پسر ده ساله مثل ماهش را از دست داده و پیدا کردن یک خانه آوار شده بدون غم سختترین کار دنیا بود.
آفتاب دیگر رمقش را از دست داده بود که به سرپلذهاب برگشتیم. مسکن مهر همان ابتدای شهر بود، دعواهای مسکن مهری از همان روز اول شروع شده بود. مردی جلوی دوربین ایستاد و با دست خرابه یکی از بلوکها را نشان داد که از داخلش جنازه سه عزیزش را بیرون آورده بود و آن سمت حشمت مهدوی از لحظه زلزله برایمان میگفت: «کلا بار و بنه ساختمان ریخت به هم. برق رفت، در راهپله همه ریختند روی هم. 6سال است که اینجاییم. ما داخل ساختمانها نه زخمی داشتیم و نه فوتی.» اما دقیقا چند قدم آن طرفتر آن سمت کسی ایستاده و میگوید که کشته داشتهاند. به غیراز این دعوای کشته داشتن یا نداشتن خانههای مسکن مهر بازار دعوای گرفتن چادر آنجا هم حسابی بالا گرفته بود و مردم با دیدن هر ماشینی که آرم داشته باشند به آن هجوم میبردند. یکی داد میزد این مسئولان لیاقت نمره یک را هم ندارند و گوشه دیگر زنی میگفت دستشان درد نکند، هر کاری شد کردند.
با خبرنگاران و عکاسان به سراغ یکی از سوپرمارکتهای خرابشده کنار خیابان رفتیم که صاحبش کنارش ایستاده بود، به هوای اینکه مهمانیم در را باز کرد چند کیک و آبمیوه برداشتم و به زور پول را به دستش دادیم، اسکناسها را مچاله کرد و پشت دخلی که دیگر وجود نداشت نشست. به سمت ساختمان جمعیت هلالاحمر سرپلذهاب رفتیم تا شاید جایی برای اسکان پیدا کنیم. برق و آب شهر هنوز قطع بود، در ساختمان دیگر چیزی نبود.
دیگر شب شده بود، گوشه حیاط بیمارستان خراب شده سرپلذهاب محلی برای استقرارمان شد. به این بهانه که اجازه داریم از اتوبوس آمبولانس وزارت بهداشت برای شارژ کردن باتریهایمان که دیگر خالی شده بودند استفاده کنیم و درنهایت نوسان برق همان قدری هم که از باتریها باقیمانده بود را نابود کرد. صدای ناله هنوز هم میآمد، پسلرزهها هنوز دستبردار نبودند. ترس عجیب زلزله دست از سر هیچکس برنداشته بود،آنها که خانهشان سالم مانده بود حتی نزدیک خانه هم نمیشدند و بیرون کنار خیابان نشسته بودند. سکوت فقط با فریادهای مردم بعد از هر پسلرزه یا ماشینهایی که بوقزنان با یک مریض خودشان را به بیمارستان صحرایی میرساندند میشکست. به تمام جنازههایی که صبح دیده بودم فکر میکردم، به بچههایهاج و واج و به مردمی که نجیب التماس چادر و غذا میکردند، به این فکر میکردم این گرمایی که امروز تحمل کردیم مگر برای همین جا نبود؟ این سرمای عجیب از کجا آمده پس؟ به این فکر میکردم که بچهها امشب اینجا یخ میزنند و بیشتر از سرما از این درد مچاله میشدم انگار.
* دلمان شکست عزیزم