عرفان بهارلو| پیرزن استکانها و قندان بلور مخصوص میهمان را از کابینت آشپزخانه بیرون آورد و توی سینی گذاشت. دست به پهلو رفت توی بالکن. پرده سفید را از جلوی صورتش کنار زد. شانه به دیوار تکیه داد و لیوان آب را کج کرد روی خاک تشنه گلدان. باد موهای قرمزش را روی شمعدانی جوان تاب میداد. از جایی که ایستاده بود بلندیهای بادگیرِ منجیل با حریر سفیدِ ابر روی قلههایش دیده میشد. خورشید از خط افق نور کجش را روی گل شمعدانی میپاشید و سایههایی خشن روی پوست چروک خورده صورت پیرزن میساخت. زنگ در صدا داد. دستهای لاغر و بیرنگش را تکیه داد به دیوار، خودش را رساند به در و آن را باز کرد. «عمه جان سلام. عید شما مبارک. صد سال به این سالها.» پیرزن دستش را دور گردن مرد قلاب کرد. مرد سرش را پایین آورد و لبهای پیرزن روی پیشانیاش نشست. «صد سال؟ زیادش رفته کمِش مونده عمه. گمونم این آخرین بهاریه که هواش رو نفس میکشم.» پنجه بر دیوار رفت توی آشپزخانه که عطر چای تازه دم از آن بیرون میزد. چای در استکانها ریخت. یکی پر و دیگری نصفه. بعد آمد توی هال. مرد روی پنجه پا نیمخیز شد و سینی را از دستش گرفت. «خیلی ممنون عمه. به به چه عطری، از این چای نمیشه گذشت.» و نگاهش روی استکان نصفه میخ شد. پیرزن نشست روی صندلی چوبی، کنار درِ بازِ بالکن. با صدایی که قوتش موقع عبور از روی دیوارههای گلو تحلیل میرفت و به سختی شنیده میشد گفت: «عید پارسال چاییت رو نصفه خوردی عمه.» «بزنم به تخته چه حافظهای دارین. میگن دود از کنده بلند میشهها.» پیرزن از قاب خاک گرفته پنجره بیرون را نگاه کرد. فوجی پرنده از روی سرشاخههای درخت زیتون پَر کشیدند و چشمهای او را دنبال خود کشاندند تا روی عکس جوانیهایش روی دیوار. «وقتِ پیری دورِ دنیا تند میشه. آدم تا جوونه گذر ثانیهها رو میفهمه. پیر که بشه یک سال براش قدِ یه ثانیه میگذره. باید پیرشی تا بفهمی عمه.» مرد چای استکان نصفه را سر کشید و مشغول خوردن آجیل شد. از خیلی چیزها حرف زد. از سقوط هواپیما، زلزله، گره ترافیک خیابان و ریزگردها. ولی از چیزی که قلب پیرزن را آرام کند حرفی نزد. پیرزن دلش گرفته بود. شده بود مثل بچهها. دلش میخواست مادرش بود و جای زخمهایش را میبوسید. دلش میخواست چشمهایش را میبست و میرفت به لحظههایی که با خواهر و برادرهایش سر سفره هفت سین چشمشان به دست بابا بود تا از لای قرآن اسکناسهای تانخورده را درآورد و بهشان بدهد. گرمای خوشایندی را به یاد آورد که از تن مادر بیرون میزد، وقتی موقع تحویل سال او را در بغل میگرفت. بوی خاطرههای دور، بوی عیدی، در جان خستهاش پیچید. پیرزن سر چرخاند به سمت بالکن. کوهها تا نوک، در تاریکی فرو رفته و فقط پره توربینهای بادی از آخرین پرتوهای نور خورشید روشن بود. آن شب گذشت. عصر روز بعد وقتی باد شروع به وزیدن کرد و باغهای زیتون مثل دریایی سبز مواج شد، پرده سفید خانه پیرزن از در باز بالکن بیرون زد و در هوا چرخید. چند ساعت بعد پرده همچنان در هوا میچرخید. عصر روز بعد و روزهای بعدتر هنوز پرده سفید در هوا میچرخید.