شماره ۱۳۲۰ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۲۴ دي
صفحه را ببند
از هر دری سخنی

انسان کامل
مردی با دوستش صحبت می‌کرد. از او پرسید: «بگو ببینم هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده‌ای؟» پاسخ شنید: «فکر که کرده‌ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بی‌خبر بود. بعد به اصفهان رفتم، آنجا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل‌کرده‌ ازدواج کنم.» مرد پرسید: «پس چرا با او ازدواج نکردی؟» و پاسخ شنید: «خب رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می‌گشت!»
مرد خوشبخت
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد اعلام کرد: «نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند.» تمام  دانایان کشور دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می‌شود شاه را معالجه کرد، اما
هیچ یک ندانستند. تنها یکی از آن‌ها گفت: «من فکر ‌کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می‌شود!» شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن آن آدم خوشبخت فرستاد. پیک‌ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود! آن که سالم بود در فقر دست و پا می‌زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش ناخلف بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد می‌شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید! گوش خواباند و شنید: «شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟» شاهزاده خوشحال شد و به سربازان دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و نزد شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر پول بخواهد بدهند. سربازها برای بیرون آوردن پیراهن مرد داخل کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!


تعداد بازدید :  324