شماره ۱۳۲۰ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۲۴ دي
صفحه را ببند
هیچ‌وپوچ مطلق

احمد نجفی


خب این وسط صدای خش‌خش چند سوسک هم بلند می‌شود. این صدا چندش‌آور‌ترین صدای اعتراض است. لایه‌های سیاهشان را باز می‌کنند تا شاید بپرند ولی فقط یک جهش ناموفق است. یک تکانه غریزی عجولانه برای زنده‌ماندن، برای له‌نشدن. سوسک‌ها خودشان هم نمی‌دانند که چقدر جان سخت هستند. همیشه برای فرار تیز و آماده و برای تهوع حاضر یراق. حتی نمی‌دانند همین نوع فرار از هرحمله‌ای کارساز‌تر است و کافی برای به هوا پریدن و به عقب جهیدن و جیغ دشمن دوپایشان خصوصا اگر از آن لطیف‌هایش باشد. سعید همیشه در مواجهه با سوسک‌ها انتظار یک حمله هوایی غیرمنتظره را دارد و همین انتظار است که بشدت مضطربش می‌کند، خصوصا اگر سوسک با پر قهوه‌ای نازکش پریده باشد، وسط یکی از آن غزل‌های رواییِ لنینیِ ضد سرمایه! آن‌وقت دیگر کارد بزنی خون سعید درنمی‌آید. فقط چشم تیز می‌کند. قوز کرده و دقیق، کمین می‌کند برای حمله. می‌گوید: با اولین ضربه اگر ناکارش کردی و شیره‌شو پاشیدی بیرون که بردی و اِلا تا تهش باید بازی بخوری و با هر خرش و خوروشی بپری روی یه بلندی گارد بگیری و گوش تیز کنی و چشم بچرخونی و... حالا تو بگو این‌جا توی همچین اتاقی می‌شه شعر گفت؟ سوسک‌ها به ‌هرحال خشخش‌شان را زیر هر پله سر می‌دهند و من چاره‌ای جز لگدمال‌کردنشان ندارم. گرچه این یک نوع قتل غیرعمد است و من صرفا درحال دویدن هستم و فکر اتاق‌های طبقه بالا و فکر آنچه تقدیر است و گریزناپذیر. حالا این تقدیر هرچیزی ممکن است باشد. یا یکی از مستأجر‌ها خودش را از سقف آویزان کرده، یا چاه مستراح اتاق وسطی گرفته، یا سقف اتاق سوم نم پس داده و قصد فرود آمدن دارد یا باز هم گاز نشت کرده و یک نفر توی اتاق چهارم سقط شده و یا... بالاخره یک گندی توی یکی از اتاق‌ها بالا آمده که گریزناپذیری‌اش، رُسم را کشیده. تقدیر این است که بدوم و پله‌ها را یکی دوتا کنم و هن و هن نفس بگیرم و بدهم بیرون و عرق شره کنم و... خب طبیعی است زیر پای هر دونده‌ای سوسکی، مورچه‌ای، ملخی و حتی مار... نه این یکی دیگر شوخی‌بردار نیست. سعید هم میانه خوشی با مار جماعت ندارد،‌‌ همان روزهای آخر ماه که گورخر شده بود، این را فهمیدم. برایش ‌یک کتاب شعر خریدم تا بتوانم بپرسم: چرا یکدفعه گورخر شدی؟! گفت از ترس مار... فقط یک ترس قدیمی نیست. یک جهان‌بینی هزاران ساله می‌خواهد که در هرحال تو را قانع می‌کند تا چشم ببندی و گورخر را به مار ترجیح بدهی!
بخشی از داستان بلند

 


تعداد بازدید :  332