وحید میرزایی طنزنویس
حقیقتا فیلترشدن تلگرام باعث شد همه مردم کمی به خودشون بیان و با واقعیات جامعه روبهرو بشند. درسته یه تعداد از مشاغل اینترنتی تعطیل شد اما «الان واقعا مشکل جوانان ما بیکاریه؟» من که خداروشکر با دکترای اقتصاد کلان از دانشگاه تهران بیکار نیستم و دارم مسافرکشی میکنم. داشتم به همین موضوعات پوچ و بیپایه فکر میکردم که دیدم یه مرد هفتاد و خردهای ساله با یه تبسم و بهجت خاصی داره بهم نزدیک میشه. شناختمش. خودش بود. به سرعت سرم رو انداختم پایین تا نبینمش. تا هیچ زمانی از زندگیام سرم رو اینقدر پایین ننداخته بودم. اصلا حوصلش رو نداشتم. تو هیچ زمانی از زندگیام پیش نیومده بود. اینقدر حوصله کسی رو نداشته باشم. اومد بالای سرم. دیگه چارهای نبود. باتلاق مطلق. سرم رو بالا آوردم، به روی خودم نیاوردم و گفتم: «حجتی تویی؟ اینجا چیکار میکنی؟ بابا تو الان باید تو پارک با همسنوسالهات روزنامه بخونی؟ باید با نوههات کشتی بگیری و بذاری یه خمت رو به دوخم تبدیل کنند و از خندههاشون لذت ببری. چه خبرا؟ چکارهای؟» گفت «الان یا الان؟» گفتم: «یعنی چی؟» جواب داد: «تا قبل اینکه این سوال رو بپرسی، مدیر یه سازمان فرهنگی بودم، اما الان مشاور صداوسیمام و چند دقیقه قبل هم سخنران یه مراسم بودم.» گفتم: «حبذا. به خدا اگه کشور چهار تا مسئول با وجدان مثل شما داشت، وضعیتمون این نبود.» متوجه کنایهام نشد. بهش گفتم «حالا چه کمکی از دست من برمیاد؟» گفت «مدتیه فکر میکنم با توجه به شرایط کشور و نیاز مبرم به فرهنگ، میتونم تو این عرصه بیشتر فعالیت کنم. برای همین پیشنهاد تأسیس یک بنیاد فرهنگی دیگه رو دادم که باهاش موافقت شده.» گفتم «یا خواجه شمسالدین محمد بن بهاءالدّین محمد حافظ شیرازی. یعنی باز هم شغل جدید؟» گفت «خدمت به مردم جدید و قدیم نمیشناسه.» گفتم «بله اون که صددرصد. شما گلهای گلی اما بیانصاف بذار چهارنفر دیگه هم خدمت کنن خب. دو دقیقه اومده بودی خودم رو ببینی همش لای خدمت بودی. عزیزم شما دودقیقه مهلت بده. یعنی اصل لانه کبوتری رو زیر سوال بردی.» گفت «به هرحال توان مدیریت و خدمت رو دارم که بهم پیشنهاد شغل میشه» گفتم «باور کن فقط بحث توان نیست. الان من حساب کردم اگه به فرض یک روز خدایینکرده بیمار بشی و بشینی توی خونه و چند نفر رو جای شما به صورت پارت تایم استخدام کنن، 55درصد از آمار بیکاری کم میشه. یعنی تأثیری که تو در اشتغال جوانان داری، برنامه ششم توسعه نداره.» یهو عصبانی شد و گفت «اصلا فضولیش به تو نیومده. اصلا از کی خط میگیری؟ کیا بهت دستور میدن در مقابل فرهنگ ایرانی بایستی؟» حوصلش رو نداشتم واسه همین بدون جر و بحث گفتم «تو راست میگی. تو خوبی.» دیدم عینکش رو زد به چشمش، از جیب بغل کتش یه کتاب کوچیک درآورد و با صدایی شبیه یوزارسیف تو سریال یوسف پیامبر گفت «برو کار میکن مگو چیست کار/ که سرمایه جاودانی است کار» واقعا مستأصل شده بودم. یه نگاهی به حجتی کردم و گفتم «خب چرا وایسادی! برو کار میکن.» به سرعت ازم دور شد که بره کار کنه. نفهمید ملکالشعرای بهار سر کارش گذاشته. نفهمید
که نفهمید.