شماره ۱۳۲۰ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۲۴ دي
صفحه را ببند
فلکه اول

| شهاب نبوی|  خب آدم‌ها خیلی‌وقت‌ها هرکس را که می‌بینند، فکر می‌کنند خودش هست. من هم روز اولی که دیدمش، احساس کردم خودش هست. رفتم جلو و گفتم: «پیس‌ پیس، بیا این شماره من‌رو بگیر، هر وقت دوست داشتی زنگ بزن.» آن روز تا شب منتظر بودم که زنگ بزند اما اس‌ام‌اس هم نداد. با خودم گفتم: «حتما چون گفتم هر موقع دوست داشتی زنگ بزن، زنگ نزده. فردا می‌رم بهش می‌گم همین امروز زنگ بزن.» فردایش دوباره رفتم سر راهش و گفتم: «هوی عمو، چرا زنگ نزدی دیروز؟ امروز حتما زنگ بزن. منتظرما.» بعد هم رفتم خانه و با رعایت موازین، خوابیدم روی گوشی‌ام تا زنگ بزند، اما باز هم نزد. فردایش با توپ پر رفتم سر راهش و گفتم: «مثل این‌که زبون خوش سرت نمی‌شه‌ها. وقتی می‌گم زنگ بزن، بگو چشم و بزنگ. اون لباس صورتی‌ات رو هم بپوش، بوس بوس.» بی‌وجدان اما باز هم زنگ نزد. روز بعد، راهش را بند آوردم و گفتم: «مگه من مسخره‌ات هستم؟ چرا زنگ نمی‌زنی پس؟» اما بعدش ترسیدم ناراحت شود و گفتم: «خواهش می‌کنم زنگ بزن. من بدون تو می‌میرم.» خندید. جوابم را نداد و رفت. رفتم یک پاکت سیگار خریدم ‌تا همه خیابان‌های شهر را پیاده گز کنم و خاطرات‌ مشترکمان را با سیگار دود کنم و به هوا بفرستم. کلی هم پیاده گز کردم، همه سیگارها را هم کشیدم اما متاسفانه چون خاطره‌ای با هم نداشتیم، بالطبع نتوانستم با سیگار دودشان کنم. افسرده شده بودم و همش آهنگ‌های «شقایق‌ای شقایق و توی یک دیوار سنگی دو تا پنجره اسیرند.» را گوش می‌دادم. بعد از یک مدت تصمیم گرفتم بروم و برای آخرین‌بار با این ستاره دست‌نیافتنی شب‌هایم اتمام حجت کنم. رفتم و گفتم: «مشکلت با من چیه؟ قیافه‌ام رو ببین، دارم نابود می‌شم. احتمالا تا چند روز دیگه معتادم بشم.» برای اولین‌بار حرف زد و گفت: «خاک بر سرت نکنم. من همون روز اول، بعد یه ربع بهت زنگ زدم اما گوشیت خاموش بود.» انگار با بیل زده باشند توی سرم. تازه یادم افتاد این خطی که شماره‌ام را بهش داده بودم، روز قبلش سوخته بود و چون ارزشی نداشت، به‌ جایش یک خط اعتباری دیگر خریده بودم. الان هروقت دعوا می‌کنیم، بهم می‌گوید: «حرف نزنا! یادت رفته به ‌خاطر من افسرده و بدبخت شده بودی.»


تعداد بازدید :  378