| مریم برزکار| دستیار روانپزشکی. دانشگاه علوم پزشکی ایران|
چندوقت پيش بود كه در پي اعلام آمادگيام براي كمك به طرحي از كميته امداد با من تماس گرفتند. در پاسخ به اينكه چه كمكي باشد و فرزند يتيم باشد يا بدسرپرست و ساكن كجا و همه سوالات ديگر پاسخ دادم كه فرقي نميكند، اما انگار به سوال جنسيت كه رسيد، اوضاع عوض شد. تفاوت ايجاد شد. بيدرنگ جواب دادم دختر.
هركدام از ما تجربهاي متفاوت از جنسيت داريم كه حداقل آن، جنسيت خودمان است. زندگي روزمرهمان، تعاملات و برداشتي كه از خودمان در قالب جنسيتمان داريم.
آبي مايل به صورتي نمايشي است با صحنهاي به غايت تاريك و سياه. با پلههايي افتان و خيزان كه هركدام از شخصيتها از آن بالا ميآيند، داستانشان را روايت ميكنند و در تاريكي فرو ميروند. همه را انگار تشابه در دردي از جنس جنسيت به هم گره زده است.
كارگردان كه خودش راوي داستان است، دفترچهاي دارد از شخصي به نام شهرزاد كه نوشته است: «اگر خوب خوبش رو بخواي، خود كلمه زن و مرد چيزي بيش از يك توهم نيستند. هيچ مردي صددرصد مرد نيست و هيچ زني هم صددرصد زن نيست. اگر اينجوري بود، همه ما تبديل ميشديم به يه مشت هيولا.»
قصه شروع ميشود و ما شخصيتها را ميشناسيم كه هيچ كدامشان تماما زن يا صددرصد مرد نيستند. شايد از معدود صحنههايست كه بيآنكه در آن خبري از تحقير و تمسخر باشد، مردانِ روسري به سر را ميبينيم.
قصه روي انواع مختلفي از نارضايتيهاي جنسي كه در جامعه امروز ما قابليت بيان را دارد، دست گذاشته است و قصه رنجهايشان را برايمان روايت ميكند. از هر مافروديت (دوجنسه) ميگويد كه تبعيد شده، طرد شده. با تكهتكهشدن عروسكي كه برايش نمادي از هويت جنسياش بوده، نابود شده و هنگامي كه دريچه اميدي از دنياي پزشكي و حمايت اجتماعي براي كسب هويت به رويش گشوده شده، تولدي دوباره يافته است. او امروز ميتراي ناتمام نمايشنامه ايست كه كلاهگيسش را در انتهاي نمايش بيرون ميآورد و از همه راههاي نرفته پيشرويش نااميد ميشود.
امير يك transgender زن به مرد است كه بعد از عمل تغيير جنسيت وقتي كه دارد زندگياش را سروسامان ميدهد، احساس تعلقي كه به فرزند خود دارد، او را بهم ريخته است و نميتواند از پس احساس والدگونهاش در كالبد مردي كه فرزندش او را طرد ميكند، برآيد. امير شكست ميخورد.
يك ترنس ديگر نمايش اما هنوز دارد ميجنگد. اميد دارد و حمايت خانواده را و منتظر تولدي دوباره است.
ملك زني است بيپناه كه تنها سرمايهاش را جنسيتش ميداند. مادريست به ظاهر بيعاطفه كه فرزندش را فروخته است اما شهرزاد قصه را به خانهاش راه داده و مراقبت ميكند.
حسين دختريست كه گيسهايش را با حسرت بريده و در جيبش نگه ميدارد. خودش را در لباس پسرها پوشانده تا آسيبها را از خودش دور كند.
بابا دايي مردي از نسل گذشته است كه زندگياش را پاي تنها عشق به وصال نرسيدهاش گذاشته و از خودش گذشته و پسرخواهرش را بزرگ كرده است. همان شهرزاد قصه را.
بيسبب نيست كه همه چيز تاريك و سياه است. صحنه، لباسها و آيندهاي كه شخصيتها با سرهاي چرخيده از پس شانههايشان به آن مينگرند. يك شخصيت ديگر هم است. مادرِ نمايش كه پزشك آگاهيست. او نوعي متعالي از همه ماييم. همه ما كه نمايش را ميبينيم. همه مردمي كه كليت موضوع را ميدانيم و ظاهرا درك ميكنيم. حس همدرديمان را برميانگيزد، اما اگر موضوع برايمان شخصي شود، پذيرشاش را نداريم و گويي بيش از حد در قالبهايی از پيش تعيينشده خودمان فرو رفتهايم.
مادري كه در پايان با اشاره به دستبندهاي صورتي و آبي وقت تولد نوزاد كه جنسيت را متمايز ميكند، براي فرزندش مينالد كه دلم برايت تنگ شده آبي مايل به صورتي من.
اوريانا فلاچي در نامهاي به كودكي كه هرگز زاده نشد، مينويسد: «كوچولو! آدمبودن عبارت قشنگيه، چون فرقي بين زن و مرد نميذاره! قلب و مغز آدما جنسيت نداره»
نمايشنامه در بين همه سياهيها تمام ميشود. با شخصيتهايي صورتي، آبي، يا رنگهايي متمايل به اين دو كه نااميدانه در جستوجوي رنگ ديگري هستند. رنگي كه فلاچي در قلب و مغز آدمها به آن اشاره كرد. رنگ سفيد.