شماره ۱۲۰۲ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۲۹ مرداد
صفحه را ببند
کمال خر خور

جابرحسین‌زاده طنزنویس

آن قدیم‌ها که هنوز هر محله‌ای دیوانه مخصوص خودش را داشت، توی محل ما در حاشیه بندرعباس هم یک دیوانه‌ای بود که صدایش می‌کردیم کمال خرخور. خرخور بودنش به خاطر این نبود که پرخوری می‌کرد، واقعا می‌رفت خر مردم را می‌دزدید و می‌خورد. ماهی یکی دو تا از خرهای محل شبانه ناپدید می‌شدند و دیگر همه عادت کرده بودند که روز بعدش بروند سراغ کمال و بزنند لت و پارش کنند. بعد از هر خرخوری، کمال چند روزی غیب می‌شد و می‌رفت زخم‌ها و شکستگی‌هاش را درمان می‌کرد و باز سر و کله‌اش پیدا می‌شد. کلانتری هم حوصله‌اش را نداشت و به دلیل دیوانگی کسی حکم زندان برایش نمی‌برید. جسد سلاخی شده خرها یکی دو هفته بعد از سرقت پیدا می‌شد توی دره پشت محله و می‌رسید به شغال‌ها و سگ‌های ولگردِ همیشه گرسنه بندر. آن موقع هفت سالم بود و دلم می‌خواست یک‌بار ببینم چطوری خرها را می‌خورد؟ مثلا گردنشان را می‌گیرد و زیرگلویشان را گاز می‌زند؟ یا از پشت می‌پرد رویشان و دندان‌هاش را فرو می‌کند توی کمرشان؟ کمال روزها می‌لولید توی کوچه‌پس‌کوچه‌های خاکی محل و شب‌ها هم می‌خوابید زیر درخت‌ها و توی آن گرما و شرجی کُشنده هم نمی‌مرد. می‌گفتند از بس دیوانه و وحشی است، زهر رطیل و عقرب هم رویش کار نمی‌کند. یک‌بار که بابا صدایش کرده بود بیاید کارگری و انباری بزرگ پشت حیاط خانه‌مان را خالی کند و جسد آن همه سوسک و موش و ملخ و عنکبوت را جارو بزند و در و دیوار انباری را بشورد، من هم ایستادم کنارش و گرفتمش به حرف. «کمال تا حالا خر خوردی؟» جواب داد: «ها که خوردم» بعد نیم ساعت حرف نزدیم تا باز پرسیدم: «کمال چه جوری می‌خوری خرها رو؟» چپ‌چپ نگاه کرد بهم و دندان‌هاش را نشانم داد. دروغ می‌گفت. دندان انسان‌ها و اسب‌ها و خرها طراحی نشده بود برای این‌که یکهو بپرند گوشت تن همدیگر را گاز بزنند. هفته بعدش که بابا از کسی پول طلب داشت و طرف به جای بدهی‌اش قوچ گردن کلفتی را بهش داده بود، کمال را آوردم خانه و بردمش بالا سر قوچ. رسیدیم توی حیاط پشتی و قوچ را نشانش دادم. گفتم: «بخورش» کمال دور و ورش را نگاه کرد و گفت این‌که خر نیست. گفتم تو اگر خرخور باشی، این را هم می‌خوری. بخور ببینم. پشت سرش را خاراند و گفت: «پشم‌هاش میره لای دندونام. پشماش بره لای دندونام، تو میای دربیاری پشمارو؟» راست می‌گفت. باید پشم حیوان را می‌زدیم. روز بعد رفتم آقا موسی قصاب را آوردم خانه به این بهانه که نذر داریم و وقتمان کم است و بیا گوسفندمان را بزن زمین. فقط مادرم نذر کرده پشم حیوان را با پوست نکنی، تا زنده است باید بتراشی. موسی قصاب پشم‌ها را با ماشین تراشید و وقتی داشت چاقویش را تیز می‌کرد پریدم دستش را گرفتم و افتادم به التماس و گریه که پشیمان شدم، قوچ را نکش. موسی آن‌قدر عصبانی شده بود که پشم‌ها را دادم به جای دستمزد ببرد. غروب رفتم دنبال کمال و با لگد بیدارش کردم از زیر درختِ گارُم زَنگی و گفتم حالا بیا بریم بخورش. پهلو به پهلو شد و گفت برو شب میام. شب کمین کردم. مطمئن بودم پیدایش می‌شود. نیمه شب سر و کله‌اش پیدا شد و منتظر بودم چهار دست و پا دورخیز کند و یکدفعه بپرد روی حیوان. از فنس‌های همسایه پشتی پرید توی حیاط و طناب قوچ را گرفت و رفت. دنبالش افتادم. دیدم می‌رود از محل بیرون. تعقیبش کردم و دیدم نیم ساعت بعد رسید دم رستوران بابا. کمال در زد و چند لحظه بعد همراه حیوان از در پشتی رفت تو. خبرِ گوشتِ خر فروشیِ رستوران بابا را خودم پخش کردم توی مدرسه و محله. این بود که مجبور شدیم از شهر بزنیم بیرون و مهاجرت کنیم به شهرستانی اطراف شیراز. فقط دو ماه کافی بود که بابا مامور مخصوصش توی محل جدید را پیدا کند و یکی‌یکی خرها گم بشوند در دل شب‌های تاریک و من را هم بفرستد مازندران توی یک مدرسه شبانه‌روزی.

 


تعداد بازدید :  760