سلطان عجول، معمار باتدبیر
سلطانی معظم و بزرگ برای جاودان کردن نام و دودمان پادشاهی خود تصمیم گرفت کاخی باشکوه بسازد که در دنیا بینظیر باشد. ایده سلطان این بود که تالار اصلی کاخ در عین شکوه و بزرگی و عظمت، ستونی نداشته باشد. پس از سالها تلاش و محاسبه، هیچ معماری از عهده ساخت سقف تالار اصلی برنیامد و مدعیان زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند. ناکامی پادشاه در این زمینه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت. دست آخر معلوم شد معمار زبردست و افسانهای به نام سنمار وجود دارد که این کار تنها از عهده او بر میآید. بالاخره سنمار را یافتند و تالار بدون ستون را به او سپردند. سنمار طرحی نو در انداخت و کاخ افسانهای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت، اما درست وقتی که دیوارهها به زیر سقف رسید سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر نیمه کاره ماند. مدتها پی او گشتند ولی اثری از معمار نامدار نجستند تا اینکه پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد. او که با پای خود به دربار آمده بود، دست بسته، در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد. شاه دستور داد معمار فراری را به قتل برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند. سنمار توضیح داد علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بدون ستون این بوده است که زمین به دلیل فشار دیوارها و عوارض طبیعی نشست میکند و اگر پس از بالا رفتن دیوار بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین سقف نیز ترک خورده و فرو میریزد. پس لازم بود هفت سال سپری شود که زمین و دیوارها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعد آن همین حالاست، مشکلی پیش نیاید. سنمار تاکید کرد اگر من آن موقع این موضوع را به شما میگفتم حمل بر ناتوانی من میکردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ میرفتم. پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت سنمار آفرین گفتند و ادامه کار را به او سپردند و استاد معمار ظرف یک سال کار ساخت سقف قصر را به پایان رساند.
بندگی یزدان و چاکری سلطان
خواجه منصور، وزیر طغرل شاه، مردى خداپرست و درستکار بود. او بر انجام وظایف دینى مراقبت کامل داشت. معمولا روزها پس از اداى فریضه صبح، مدتى روى سجاده مىنشست و ادعیه و اذکار مىخواند. پس از آن که آفتاب طلوع مىکرد جامعه وزارت را مىپوشید و به دربار مىرفت. روزى طغرل، وزیر را قبل از طلوع آفتاب احضار کرد. مامورین به منزل او رفتند و خواجه را در حال خواندن دعا دیدند. امر پادشاه را ابلاغ کردند، ولى وزیر به حرف آنان توجهى نکرد و همچنان به خواندن ادعیه ادامه داد. مامورین بىاعتنایى او را بهانه کردند و بعد از حضور در قصر به عرض سلطان رساندند که وزیر نسبت به اوامر پادشاه احترام نمىکند و با این سخن، طغرل را خشمگین کردند. وزیر پس از فراغت از عبادت سوار اسب شد و به دربار آمد. به محض ورود، طغرل با تندى به او گفت: «چرا دیر آمدى؟» وزیر در کمال قوت نفس و اطمینان خاطر عرض کرد: «اى پادشاه، من بنده خداوندم و چاکر سلطان طغرل. تا از بندگى خدا فارغ نشوم نمىتوانم به وظایف چاکرى پادشاه قیام نمایم.» گفتار محکم و پر از حقیقت وزیر، شاه را سخت تحت تاثیر قرار داد و دیدهاش را اشکآلود کرد. به وزیر گفت: «همواره به اين روش ادامه بده و بندگى خدا را بر چاكرى ما مقدم بدار، تا از بركت آن امور كشور همواره بر نظم صحيح استوار بماند.»
مسجد بهلول یا مسجد دیگری
در شهر بغداد ساختمانی عظیم میساختند. بهلول سر رسید و پرسید: «چه میکنید؟» گفتند: «مسجد میسازیم.» بهلول گفت: «برای چه؟» پاسخ دادند: «برای رضای خدا.» بهلول، پنهانی لوحی تهیه کرد که بر روی آن نوشته شده بود: «مسجد بهلول»، و آن را شبانه بر سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد، روز بعد آمدند و لوح را دیدند. سخت آزرده شدند. بهلول را پیدا کردند و به باد ناسزا گرفتند که: «چرا زحمات دیگران را به نام خودت تمام کردهای!؟» بهلول پاسخ داد: «مگر نگفتید مسجد را برای خدا ساختهاید؟ اگر مردم هم اشتباه کنند و گمان کنند که من آن را ساختهام، خدا که اشتباه نمیکند.»