شماره ۲۵۳۶ | ۱۴۰۱ شنبه ۷ خرداد
صفحه را ببند
گفت و گوی خبرنگار «شهروند» با شاهدان عینی حادثه متروپل خانواده های داغدیده و نیروهای امدادی
ما همه بچه آبادانیم!

لیلا مهداد| هر گرد کوچکی که اطراف «متروپل» بلند می‌شود، یعنی هجوم آبادانی‌ها به این دوقلوی بد‌ریخت.
غم‌انگیزتر از «متروپل» نیمه‌ریخته، چهره غمبار مادران، خواهران و همسرانی چشم‌انتظار است؛ زنانی که ثانیه‌های ساعات گذشته را با اشک چشم پشت‌ سر گذاشته‌ و چشم از غول بدریخت خیابان متروپل برنداشته‌اند.
«نذارید آوار شه روی سرشون.» اشک‌ از پشت عینک پهنای صورت دخترک را خیس می‌کند. نای حرف زدن و حتی ضجه زدن ندارد. «مامانم.» دخترک چشم دوخته به «متروپل» نیمه‌ریخته و تنها یک واژه را بریده، بریده و بارها تکرار می‌کند؛ «مامانم.»
کمی آن‌طرف‌تر مادری از دوری پسرهایش ضجه می‌زند؛ ضجه‌ای خفه‌شده در گلو. حرف‎زدنش بیشتر به لب‌زدن می‌ماند تا حرف‌زدن. رد ناخن‌هایش از ماتم جوانانش روی گونه‌هایش باقی مانده. «پسرهایم. پسرهای دسته‌گلم. 13 و 15 سال بیشتر ندارن، هنوز وقت زیاد دارن برای زندگی‌کردن.»
«تو رو خدا بیرون بیارید‌شان. سه روزه دامادم زیر خروارها خاک حبس شده‌.» قرار بوده درآمد پیمانکاری «متروپل» درمانی شود برای یکی از دردهای زندگی‌اش؛ درمانی که حالا درد بزرگ داغ جوان بر دل‌شان گذاشته.

برادرم، پاره تنم
متروپل اشک به چشم مردان آورده؛ مردانی که کمر خم کرده‌اند زیر بار غم پسر، داماد یا برادرزاده و خواهرزاده محبوس‌شان زیر آوار. مردان عزیز از دست داده را می‌شود از دست‌های لرزان و کمرهایی که یک‌شبه خم شده‌اند، تشخیص داد؛ بلندقامتانی که یک‌شبه پیر شده‌اند و جان به صورت ندارند. «شب اول 2 نصف‌شب پیام داد که با 40 نفر دیگه زنده‌ است توی کافی‌شاپ.» همین جمله را بریده و منقطع می‌گوید. جان حرف زدن ندارد و درد فرزند رمق از پاها و حتی صدایش برده.   
صدای ناله‌هایش گوش «متروپل» را کَر کرده. برادر جوان سی‌و‌چندساله‌اش چند ماه پیش کاری در «متروپل» پیدا کرده بود. «کاش بیکار می‌موند. برادرم، پاره تنم.» عاجز شده از گریه کردن و نگاه کردن به صورت بی‌ریخت شده متروپل. «بذارید خودم برم. با همین ناخن‌هام زمین رو می‌کنم. بلایی سر برادرم بیاد، منم می‌میرم.»  

روز اول حتی آب خوردن هم نبود
عزا و سیاهپوش شدن عجین شده با آبادان. کوچه‌ها و خیابان‌های منتهی به «متروپل» مملو از چشم‌انتظاران محبوسان است. اما در میانه این عزای رخنه کرده در جان و تن آبادان، عده‌ای نور امید می‌پاشند؛ آنهایی که آب خنک می‌رسانند دست مردان سرخپوش آتش‌نشانی.
عده‌ای جوان بیست‌وچند ساله هم دیگ بزرگ شربت نعناع را با خود خِرکش کرده‌اند تا پای خرابه‌ها. شربت نعناعی که سرریز می‌شود درون لیوان‌های پلاستیکی برای خنک کردن تن و جان مردانی که پای کارند.
پلاستیک‌های پر شده از ساندویچ کالباس هم میان آتش‌نشانان، امدادگران و حتی چشم‌انتظاران عزیزان محبوس زیر آوار تقسیم می‌شود. زنانی ساعت‌ها نشسته‌اند برای مهیا کردن قوتی که قوت بدهد به پای مردان میدان در جست‌وجوی عزیزان‌شان. «تو شرایط خاص به هم کمک می‌کنیم.»
دیگران خانم مرادی صدایش می‌کنند. «کارمون دِلیه.» بنی‌آدم اعضای یک پیکرند را سرلوحه کارهای خیرخواهانه ریز و درشت‌شان کرده‌اند. خبرها که از سقوط «متروپل» گفتند، راهش را کج کرد برای برآورد شرایط و وخامت حادثه. «همون روز اول مشخص بود شرایط خاصه. روزهای اول بحران‌ها کسی که به فکر آب و غذا نیست. بی‌آب و غذا که نمیشه کمک کرد.»
همان روز اول سر زدن به «متروپل»، کیک و آبمیوه داده دست داوطلبانی که حاضری زده بودند در حادثه. «شام، صبحانه و ناهار میاریم.»  هر بار 500 پرس غذا تقسیم می‌شود میان آتش‌نشانان، امدادگران و .... از سیل خوزستان 8-9 زن همت کرده‌اند به کار داوطلبانه. «تو سیل هم غذا می‌پختیم و پخش می‌کردیم.» بی‌نام و نشان کار می‌کنند. اسم و رسم‌شان را جایی ثبت نکرده‌اند، اما اغلب اوقات پای کارند. «روز اول اینجا حتی آب خوردن هم نبود.»

مرخصی برای کار در میان آوارها!
خستگی‌شان را تکیه داده‌اند به کرکره یکی از مغازه‌ها. کلاه‌ ایمنی و دستکش‌های ضخیم را کنار دستش‌شان گذاشته‌اند تا بیاسایند. به زور مرخصی گرفته‌اند تا خودشان را پای آوار متروپل برسانند. سه جوانی که با کارت فنی که در جیب‌شان گذاشته‌اند، آمده‌اند برای کمک. «هر کاری در توان‌مون باشه دریغ نمی‌کنیم. اومدیم برای کمک.»
کمی آن‌طرف‌تر، چندتایی دیگر پاهایشان را روی آسفالت داغ دراز کرده‌اند تا کمی بیاسایند از تب درون کفش‌های ایمنی. «از خدمات اچ‌ای‌سی هستیم.» 15 نفری می‌شوند. هیچ‌کدام عزیزی زیر خاک ندارند، اما داغدار همشهری‌هایشان هستند. «فکر نمی‌کنم امیدی باشه. همه ساختمون و میله‌ها روشون آوار شده.»
به روایت داوطلبان فنی اچ‌ای‌سی فاز دو، کارشناسان تاییدیه نداده بودند برای ساخت‌وساز «متروپل». «همه این 11-12 طبقه با رشوه بالا رفته.» عصبانی‌اند از  آوار و مسبب آن. عصبانیتی که تُن صدایشان را بالا می‌برد ناخواسته. «یه سال پیش، آقای سیدی، کارشناس ساخت‌وساز گفته بود این ساختمون می‌ریزه پایین.»

اصفهانی و آبادانی ندارد
اشک همخوانی با قد و قامتش ندارد، اما چشم‌هایش پر از اشک است. از سر ناچاری و استیصال روی خرابه‌های متروپل چمباتمه زده. «اینا برادرمون هستن که زیر آوار موندن. خیلی از اینا گمشده ندارن، اما اومدن کمک.»
دستکش و کلاه ایمنی را از کسی امانت گرفته تا بهانه‌ای نباشد برای کار داوطلبانه‌اش. «برادرم زیرآوار مونده.» بغضش می‌ترکد و پهنای صورتش را خیس می‌کند. «صد تا کارگر پایین کار می‌کردن. 40 تا کارگر هم بالا مشغول کار بودن.»
بچه آبادان است و از همان نوجوانی تصمیم گرفته بُرشکار حرفه‌ای شود. «از همان اول که جرثقیل اومد برای کار، مهندسا گفتن ساختمون شکم می‌ده، اما اعتنا نکردن.»
 سیامک از اصفهان آمده برای کمک. «اینجا دیگر حرف از همشهری و فامیل نیست؛ بحث انسانیت است. انگار خانواده خودمون هستن، چه فرقی می‌کنه.»
خبری از هشتگ و فراخوان فضای مجازی نبوده، همه دلی و خودجوش آمدند برای کمک. «تا هر وقت کمک بخوان اینجا می‌مونیم.» در زمینه مهندسی عمران درس خوانده. آمده تا هر کمکی خواستند، انجام دهد؛ بدون دستکش و حتی کلاه ایمنی. «سال 99 می‌گن 3سانت نشست کرده، اما کسی رسیدگی نکرده. صاحب ملک هم سر خود یه‌سری جک زده و ساختمون رو آورده بالا.»
دردشان این است اگر ساختمان ایمن نبوده چرا جواز کار گرفته. «صاحب ملک نظر کارشناسان رو جدی نگرفته و سر خود عمل کرده.»
عمران خوانده و سر از سازه و پی‌ ساختمان درمی‌آورد. «این ساختمون محصول رشوه‌ است.» یکی از اهالی که داغ پسرعمو، برادر و پسردایی دیده، فریاد می‌زند: «یا ایها الناس! نظام مهندسی کلی نامه داده اما شهرداری گوش به حرفش نداده. این ساختمان با رشوه بالا آمده.»

بحران جغرافیا نمی‌شناسد
لباس سر تا پا سرخش به یکی از قالب‌های بتنی رنگ داده. دست روی سر گذاشته و چشم دوخته به «متروپل» نصفه و نیمه که عرض چند دقیقه دل‌هایی را داغدار کرد.
در پایتخت، پلاسکو را به چشم دیده و حالا روی آوارهای «متروپل» آمده تا هر کاری از دستش برمی‌آید، انجام دهد. «بحران جغرافیا نمی‌شناسد.»

ما همه بچه آبادانیم!
زمان خاصی را تعیین نکرده، مثل بقیه آمده تا انتهای کار، پای کار باشد. «شرایط خیلی سخت است. وضعیت ناپایدار است و ممکن است هر آن سازه دچار تغییراتی شود.»  
داغ آبادانی‌ها را با جان می‌فهمد، اما دلواپس داغ تازه‌ای است که در سایه مخروبه‌ «متروپل» کمین کرده. «هر اقدامی که انجام میشه باید میزان ریسکش در نظر گرفته بشه. با ایمن‌ترین شرایط باید کار انجام بشه.»
دستکش‌هایش را به پسر 20ساله‌ای می‌دهد که تصمیم گرفته راه باریکی به میان آوارها باز کند. «وجه تشابه «متروپل» و «پلاسکو» اینه که هر دو تا کیکی آوار شدند.»
پسر 20ساله دستکش‌های آتش‌نشان تهرانی را دست می‌کند و چراغ‌قوه‌ای به پیشانی می‌بندد. تصمیم راسخش را می‌شود در چشمانش دید. لاغراندام و ریزنقش است و در میانه ازدحام جمعیتی که به جان آوار افتاده‌اند با پیراهن زرد رنگش به چشم می‌آید. «ببین خانم، 7متر رفتم زیر زمین. از اینجا بو میاد، حتما جنازه هست.»
در میانه هیاهوی جست‌وجوی پاره‌های تن، دست چپش آسیب دیده و مانند تکه‌ای گوشت وصل شده به تنش. با دست سالم برگه بیمارستان را نشان می‌دهد. «به زور زدم بیرون. مگه میشه تو این شرایط موند بیمارستان و دست روی دست گذاشت؟»

جنازه پسرم رو بدید تا برم با درد خودم بمیرم
«جنازه عزیزانمون رو بدید.» دو روز از ریزش سازه می‌گذشت و دمای بالای 40 درجه و سنگینی آوار، امید زنده بودن عزیزان‌شان را از خیلی‌ها گرفته بود. «بعد 26ساعت اومدن. بعد از 7-8 ساعت آوار شدن این خراب‌شده، تازه از شادگان نیرو رسید واسه کمک.»
دیگر توان گریه کردن هم ندارد. اشک به چشمانش خشک شده. پسر تازه‌دامادش زیر آوارها خفته. «مردم با دست آوار برداشتن. از روز اول خواب به چشم ندارم و بیدارم، اما بی‌نتیجه پدرجان.»
چندتایی از ماشین‌های آتش‌نشانی خیابان شهریار را قرق کرده‌اند. نقشه ساختمان روی کاپوت یکی از ماشین‌ها پهن شده. چند دقیقه بحث و تبادل نظر و بعد استارت خوردن ماشین‌ها برای رفتن. «میگن مهندس ناظر گفته غیر ایمن کار نکنید. دست بزنید، همه این سازه می‌ریزه.»  صدای استارت ماشین‌ها دل‌آشوب‌شان می‌کند. «دارن می‌رن!» ترس را می‌توان در چشمانش دید. دستانش به لرزه می‌افتد. «نکنه برن و ما دست تنها بمونیم. اینجا عزیزامون خوابیدن.» همین جملات کافی است تا در کسری از ثانیه روی زمین پهن شود. یکی از کمی آن‌طرف‌تر خبر می‌آورد که آتش‌نشان‌ها دنبال راه ‌حل دیگری هستند. «دخترم غم بچه سنگینه. آبادان غم داره. کسی این غم رو نمی‌فهمه؛ چیزی هم می‌پرسی با خونسردی می‌گن چیزی معلوم نیست. من یکی امیدی به زنده بودن عزیزم ندارم. جنازه پسرم رو بدید تا برم با درد خودم بمیرم.»

6 نفر بودیم که نجات پیدا کردیم
چهار سال از عمرش را روی کار «متروپل» گذاشته و زمان آوار شدنش را با گوشت و پوست چشیده. «کارگر همین ساختمونم.» از وقتی همه‌چیز آوار شد بر سر آبادان، سری به خانه نزده. عزیز از دست داده و می‌داند باید عمری سیاهپوش باشد. «زمون ریزش، طبقه 5 بودم. همه‌چی یه‌دفعه‌ای شد.»
مچ پایش آسیب دیده و به سختی وزنش را تاب می‌آورد. پای آسیب‌دیده را روی خاک رها کرده برای دمی آسودن. «من و حاج‌حسین-عبدالباقی- با هم بالا بودیم. من، تو آبدارخونه بودم و اون تو دفتر کارش. خانم کعبی هم بود. دانیال خسروی، سالار کشفی و دو منشی که دو هفته نیست برامون اومدن، همه رفتن پایین.»
«متروپل» که تاب نیاورد و خواست زمین بنشیند، تا جایی که در توان داشت دوید برای نماندن زیر تلی از آوار. «می‌دویدم و ساختمان می‌آمد پایین. با این وزن سنگین، از رو داربست‌ها اومدم پایین. یکی از همکارای خانم هم از طبقه سوم افتاد و لگنش شکست.»
روزی که «متروپل» بدل شده به خرابه‌، 6 نفر جان سالم به در بردند از آن. «6 نفر بودیم که نجات پیدا کردیم. «دامادمون، چند تا از آشناهامون اون پایین هستن.» دست‌هایش را به سمت آواری می‌گیرد که روزی پارکینگ «متروپل» بوده. «تمام کسایی که اینجا کار می‌کردن یا فامیلن یا آشنا.»
 حرف از صاحب ملک که به میان می‌آید، سکوت می‌کند. «کارت ملی‌شو که پیدا کردن. سمت خیابون اصلی. اگه رشوه داده به شهرداری کسی بالای سر شهرداری نیست بگه چرا؟ نظام مهندسی چرا جلو کار رو نگرفته؟»
بغض امانش را می‌برد. «7نفر از همکارام هنوز خبری ازشون نیست. خیلی‌ها از طبقه یازدهم سقوط کردن منفی 3.» دوباره دست روی زانو می‌زند و یاعلی می‌گوید برای جنگ تن‎‌به‌تن با سیمان و آهن.

بیست دقیقه مانده به 12 اومد پایین
از روزی که «متروپل» آوار شد بر سر مغازه‌های اطراف، ساکن «امیری» شده. «مغازه دم «متروپل» مال منه.» برای گپ‌زدن با رهگذری خودش را به دم در مغازه رسانده. «یه دفعه ساختمون از وسط تو کوچه شروع کرد به ریزش.»  
همه‌چیز در چند سکانس کوتاه چند ثانیه‌ای رقم خورد تا فیلم کوتاه چند دقیقه‌ای باشد از ماتمی بزرگ. «قبلا شکم داده بود، اما رسیدگی نکردن. بیست دقیقه مونده به 12 اومد پایین.»
بیلچه‌اش را به زمین می‌کوبد و دستش را می‌گیرد به آوارهای کمی آن‌طرف‌تر. «اینجا مغازه بود. بغل دست مغازه خودم. بغل سر نبش یه بستنی‌فروشی بود. کافی‌شاپ هم اون ساعت مشتری داشت. یه خانم باردار هم همین‌جا روی صندلی وسط کوچه نشسته بود. حتما زیر آوار مونده. فکر نمی‌کنم برای هیچ‌کدوم امیدی باشه.»    

جزیره زیر آوار رانت
از سرخی لباسش پیداست آتش‌نشان است. روبه‌روی «متروپل» ایستاده و سر و روی بدریختش را ورانداز می‌کند. «تا بالا ترک خورده. اگه بریزه میشه پلاسکو.»
دلواپس حادثه‌ای بزرگ‌تر است. «مردم باید برن. راهی نداره. 10 طبقه روی همه؛ خودمون هم موندیم چی‌کار کنیم. بچه‌های تهران دارن کارشناسی می‌کنن.» شاید اگر وسیله‌ای بود برای نگه‌داشتن سازه، می‌شد به آواربرداری اندیشید. «از تهران دستگاه هم بیارن کاری نمی‌شه کرد. خاک اینجا سسته. اینجا 50سانت بکنی می‌رسی به آب. نباید اجازه ساخت می‌دادن.»
خیابان مشرف به «متروپل» 4 متر بیشتر پهنا ندارد. «اغلب ساختمون‌ها اینجا جواز 4 طبقه می‌گیرن، اما این 10-12 طبقه بالا رفته.» آبادان را جزیره می‌خوانند. «50 تا 90 متر ما باتلاقی داریم. خیابان هم عرض ندارد. خاک هم باتلاقی است.»
گفتن همین حرف‌ها خونش را به جوش می‌آورد. «اگر رانت نباشه، چرا باید همچین چیزی این وسط قد بکشه بره بالا؟ نمیشه چیزی هم گفت یا به کسی اعتراض کرد؛ همه پشت هم هستن.»


تعداد بازدید :  236