شماره ۲۵۳۱ | ۱۴۰۱ شنبه ۳۱ ارديبهشت
صفحه را ببند
داستانک

پایان قصه ناتمام
طی روزهای قبل یاران حکیم در شهر جار زده و مردم را باخبر كرده بودند. به همین خاطر جمعیت بسیاری در روز موعود برای شنیدن حكایت حکیم گرد آمدند. حکیم عموما سخنی نمی‌گفت اما به ‌تازگی بلوایی در شهر به راه افتاده بود که عواقب آن می‌توانست دامن‌گیر زندگی مردم شود. شهر مدت مدیدی را در قحطی به سر برده و حالا با ریزش باران، چند سالی می‌شد که دوباره به رونق گذشته برگشته بود. بازار شهر محوریت یافته و بازرگانان از اقصی نقاط کشور به آنجا می‌آمدند. با این حال مردم گویی خشکسالی گذشته را از یاد برده بودند. حکیم کم‌کم نقاب حرص و آز را در چهره مردم می‌دید و از این رو بر آن شده بود تا پیش از بروز قحطی دیگر، برایشان سخن بگوید. مردم او را به پرهیزگاری و سادگی می‌شناختند و سخنانش را باور داشتند چراکه قبل از خشکسالی پیشین نیز خبر از چنین روزی داده بود. او از مردم خواسته بود تا به رزق حلال خود راضی باشند، خانه‌هایشان را به برکت مهمانان بیارایند و همواره اندکی از مال خود را به فقرا بدهند. با این حال اکثر مردم این سخنان را فراموش کرده و تاوان آن را داده بودند. حالا حکیم با گسترش روزی در شهر می‌دید که گویا مردم دوباره همه چیز را از یاده برده‌اند. بنابراین تصمیم گرفته بود برای آنها سخنرانی کند. او این بار به یارانش گفت، کنده‌ای چوب وسط شهر بگذارند. سپس بالای آن رفت و رو به مردم گفت: «روزی روزگاری کودکی زندگی می‌كرد، سپس جوان شد، بعد ازدواج كرد، پس از آن فرزندی آورد، سپس به سختی كار كرد، بعد به مال و مکنت رسید.» حکیم این را گفت و از کنده پایین آمد. مردم با تعجب از یکدیگر پرسیدند: «خب که چی؟ چرا حکیم حکایت خود را به انتها نبرد؟ آخر و عاقبت این جوان بعد از رسیدن به مال و مکنت به کجا انجامید؟» این‌ سوالی بود که فقط حکیم به عنوان راوی داستان می‌توانست به آن‌ پاسخ گوید. حكیم در جواب سوال‌ مردم گفت: «این را از خودتان بپرسید. پایان این قصه، زندگی شماست.»

فرار از پیشگویی
روزی پیشگوی پادشاه به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برایش اتفاق خواهد افتاد. پادشاه از شنیدن این پیشگویی به خود لرزید اما کمی بعد خوشحال شد، چرا که فرصت داشت و می‌توانست پیش از وقوع حادثه کاری بکند و چاره‌ای بیندیشد. پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هرچه زودتر مستحکم‌ترین قلعه ممکن را برایش بسازند. معماران بی‌درنگ و بی آن که هیچ سهل‌انگاری و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند. آنها از مکان‌های مختلف سنگ‌های محکم و بزرگ را به پایتخت منتقل کرده و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام یک روز پیش از موعد مقرر که بنا به پیشگویی قرار بود بلا نازل شود، قلعه آماده شد. پادشاه از استحکام قلعه راضی بود و با خوش قولی و شرافتمندانه به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده‌ترین پاسداران و محافظان خود را در اطراف قلعه به نگهبانی گماشت. پادشاه در روز وقوع بلا وارد اتاقی سری شد که از همه جا مخفی‌تر و ایمن‌تر بود. اما پیش از آن که کمی احساس راحتی کند، متوجه شد حتی در این اتاق مخفی هم چند شعاع نور آفتاب دیده می‌شود. او فوراً به زیردستان خود دستور داد هرچه زودتر همه شکاف‌های این اتاق را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از این روزنه‌ها جلوگیری شود. گماشتگان این دستور پادشاه را با دقت هرچه تمام‌تر به مورد اجرا گذاشتند و به این ترتیب کوچکترین روزنه‌های موجود در اتاق نیز مسدود شدند. سرانجام پادشاه احساس کرد آسوده خاطر شده است، چرا که می‌دید خود را کاملاً از جهان خارج، حتی از نور و هوایش، جدا کرده است. فردای آن روز پادشاه را در حالی که در اتاق بدون هوا خفه شده بود پیدا کردند. پیشگویی به حقیقت پیوسته بود و سرنوشت شوم دقیقاً طبق گفته پیشگو رقم خورده بود.


تعداد بازدید :  149