شماره ۲۲۵۲ | ۱۴۰۰ چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت
صفحه را ببند
داستانک

فرصت‌ها و موانع
در روزگاری بسیار دور، سربازان به دستور پادشاه سنگی بزرگ را بر سر راه و در يک جاده اصلى قرار دادند. سپس به دستور شاه یکی از مشاوران و کاتب دربار در گوشه‌ای پنهان شدند تا عکس‌العمل مردم نسبت به این راه‌بندان و سنگ را ثبت کنند. در طول روز خیلی‌ها از آن راه گذشتند. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، اما به سختی آن را دور زده و به راه خود ادامه دادند. بسيارى نیز به نیروهای دولتی بد و بیراه  گفتند که چرا تاکنون جاده را باز نکرده‌اند. اما هيچ يک از آنان نیز کارى به کار سنگ نداشتند. هنگام غروب مردی روستايى با بار سبزيجات خود به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. وزن سنگ زیاد بود و مرد روستایی به تنهایی حریف آن نمی‌شد. پس رفت و تکه چوب بلند و محکمی را یافت و به کمک آن سنگ را اهرم کرد و آرام آرام آن را به کنار جاده هل داد. مرد روستایی هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش می‌رفت تا آن‌ها را بر دوش گرفته و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد و متوجه شد که داخل آن پر از سکه‌هاى طلاست و يادداشتى که روی آن نوشته است: «اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند». درس: هر مانعى یک فرصت است.

بدشانس و خوش‌شانس
کشاورز چینی‌ اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه‌اش استفاده می‌کرد. یک روز اسب کشاورز به سمت تپه‌ها فرار کرد. همسایه‌ها در خانه او جمع شدند و به خاطر بدشانسی‌اش به همدردی با او پرداختند. کشاورز به آن‌ها گفت: «شاید این بدشانسی بوده شاید هم خوش‌شانسی، فقط خدا می‌داند.» یک هفته بعد اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سو‌ی تپه‌ها برگشت. این بار مردم دهکده به او بابت خوش‌شانسی‌اش تبریک گفتند. کشاورز گفت: «شاید این خوش‌شانسی بوده شاید هم بدشانسی، فقط خدا می‌داند.» فردای آن روز وقتی‌ پسر کشاورز در حال رام کردن اسب‌های وحشی بود، از پشت یکی‌ از اسب‌ها به زمین افتاد و پایش شکست. این بار وقتی‌ همسایه‌ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند به او گفتند: «چه آدم بدشانسی هستی.»‌ کشاورز باز جواب داد: «شاید این بدشانسی بوده شاید هم خوش‌شانسی، فقط خدا می‌داند.» چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ فرا خواندند و چون پای پسر کشاورز شکسته بود به جای او خود کشاورز را بردند. این بار مردم با خود گفتند: «شاید این بدشانسی بوده شاید هم خوش‌شانسی، فقط خدا می‌داند!»

یک استنتاج خیلی ساده
دانشجوها سر کلاس فلسفه نشسته بودند. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید: «آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟» کسی پاسخ نداد. استاد دوباره پرسید: «آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟» دوباره کسی پاسخ نداد. استاد برای سومین بار پرسید: «آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟» برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: «با این وصف خدا وجود ندارد.» یکی از دانشجوها از استاد اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی‌هایش پرسید: «آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟» همه سکوت کردند. دانشجو دوباره پرسید: «آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟» همچنان کسی چیزی نگفت. دانشجو ادامه داد: «آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟» دانشجوی جوان وقتی برای سومین بار دید که کسی پاسخی نداد، با قاطعیت گفت: «خب پس نتیجه‌ می‌گیریم که استاد مغز ندارد.»

 


تعداد بازدید :  148