شماره ۲۲۴۸ | ۱۴۰۰ شنبه ۲۵ ارديبهشت
صفحه را ببند
داستانک

مشکل ناشنوایی
مردى متوجه شد گوش همسرش سنگین شده است. به نظرش رسید که او باید از سمعک استفاده کند ولى نمی‌دانست این موضوع را چگونه به همسرش بگوید. پس نزد دکتر خانوادگی‌شان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت: «براى اینکه بتوانى دقیق‌تر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش ساده‌اى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو. ابتدا در فاصله ٤ مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنید همین کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.» آن شب، همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق مقابل تلویزیون نشسته بود. مرد با خودش فکر کرد: «الان فاصله ما حدود ٤ متر است، بگذار امتحان کنم.» سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: «عزیزم شام چه داریم؟» جوابى نشنید. سپس از جا برخاست و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: «عزیزم شام چه داریم؟» باز هم پاسخى نیامد. دوباره جلوتر رفت و از وسط هال که تقریبا ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت، گفت: «عزیزم شام چه داریم؟» باز هم جوابى نشنید. باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابى نیامد. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: «عزیزم شام چه داریم؟» در این لحظه همسرش به سمت او برگشت و گفت: «نمی‌شنوی؟ براى پنجمین بار می‌گم: خوراک مرغ! » درس اخلاقى: مشکل ممکن است آن طور که ما همیشه فکر می‌کنیم از طرف دیگران نباشد!

فرق ازدواج و عشق
روزی پدربزرگ یک کتاب دستنویس برای من آورد. کتابی بسیار گران قیمت و با ارزش. کتاب را به من داد و تاکید کرد که: «این کتاب مال توست. مال خود خودت.» من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی را بی‌هیچ مناسبتی به من بدهد! کتاب را گرفتم و در کمد پنهانش کردم. چند روز بعد از من پرسید: «کتاب رو خوندی؟» گفتم: «نه.» پرسید: «چرا؟» گفتم: «گذاشتم سر فرصت بخونمش.» لبخندی زد و رفت. همان روز عصر با یک روزنامه برگشت. روزنامه را روی میز گذاشت و گفت: «این امانت است. باید ببرمش.» به محض شنیدن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه‌های روزنامه را ورق زدن. سعی می‌کردم از هر صفحه‌ای حداقل یک مطلب را بخوانم. در آخرین لحظه که پدربزرگ می‌خواست برود تقریبا به زور روزنامه را از دستم بیرون کشید و رفت. روز بعد صدایم کرد و گفت: «ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می‌مونه! ازدواج یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال توست، مال خود خودت. اون موقع هست که فکر می‌کنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم. اگه الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می‌کنم. حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی. اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه و هر لحظه فکر می‌کنی که ممکنه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری تا جایی که ممکنه بهش محبت کنی، چون با خودت فکر می‌کنی شاید فردا دیگه مال من نباشه. درست مثل اون روزنامه حتی اگه هیچ ارزش و قیمتی هم نداشته باشه... و این طوره که آدم‌ها یه دفعه چشماشون رو باز می‌کنن و می‌بینن اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اون‌ها نیست و این تفاوت عشق است با ازدواج.»

 


تعداد بازدید :  179