شماره ۲۱۵۸ | ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۶ دي
صفحه را ببند
داستانک

ترس شیطان
مردی صبح زود از خواب بیدار شد و قصد کرد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راه افتاد. در راه زمین خورد و لباس‌هایش کثیف شد. پس به خانه برگشت، لباس پاکیزه پوشید و دوباره راهی شد. در راه و در همان نقطه مجددا زمین خورد. دوباره از جا برخاست، به خانه برگشت، لباس‌هایش را عوض کرد و به راه افتاد. در راه مسجد، با مردی چراغ در دست برخورد کرد. مرد غریبه به او گفت: «شما را دیدم که در راه مسجد دو بار به زمین افتادید. از این رو چراغ آوردم تا با آن راهتان را روشن کنم.» مرد از او تشکر فراوان کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ به دست خواست تا به اتفاق وارد مسجد شده و نماز بگذارند. اما مرد غریبه از داخل شدن خودداری کرد. مرد اول درخواستش را بار دیگر تکرار کرد و دلیل این امتناع را پرسید. مرد غریبه پاسخ داد: «من شیطان هستم. تو را در راه مسجد دیدم و موجبات زمین خوردنت را فراهم کردم. وقتی به خانه رفتی، خود را تمیز کردی و برگشتی، خدا همه گناهانت را بخشید. آنگاه برای بار دوم باعث زمین خوردنت شدم اما حتی آن هم تو را تشویق به ماندن در خانه نکرد و دوباره راه مسجد را در پیش گرفتی. به خاطر این عمل خدا همه گناهان افراد خانواده‌ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردنت شوم، خدا گناهان همه افراد مرتبط با تو را ببخشد. پس برای سالم رسیدنت به مسجد این بار با چراغ آمدم.»

شیخ و دزد
هنگام سحر دزدى به خانه شیخ احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزى نیافت که قابل دزدیدن باشد. خواست که بازگردد، ناگهان شیخ احمد او را ندا داد و گفت: «ای جوان، بسیار گشتی و هیچ نیافتی. دَلو را بردار و از چاه، آب بکش و وضویی بساز و به نماز مشغول شو، تا اگر این میان چیزى از راه رسید، به تو بدهم. مبادا که تو از این سَرا با دستان خالى بیرون روى.» دزد آبى از چاه بیرون آورد، وضو ساخت و به نماز ایستاد. روز شد. کسى در خانه شیخ احمد را زد، داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت: «این هدیه‌ای است از فلان کس، به جناب شیخ.» شیخ در لحظه رو به دزد کرد و گفت: «دینارها را بردار و برو. این پاداش یک شبى است  که در آن نماز خواندى.» حال دزد دگرگون شد و لرزه بر اندامش افتاد. گریان به شیخ نزدیک شد و گفت: «تاکنون به راه خطا مى‌رفتم. یک شب را براى خدا گذراندم، او مرا این چنین اکرام کرد و بى‌نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم.» کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.

کوزه زهر
مردی از روستا کوزه‌ای عسل برای مرد خیاط تحفه آورد. خیاط می‌خواست برای کاری از دکان خارج شود. شاگردش را خواست و به او گفت: «این کوزه پر از زهر است. مواظب باش به آن دست نزنی.» خیاط از دکان خارج شد اما شاگرد می‌دانست استادش دروغ می‌گوید. او پیراهن یک از مشتری‌ها را برداشت و به دکان نانوایی رفت. پیراهن را به مرد نانوا داد و نان داغ و تازه  گرفت. به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید. خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و اوضاع را دید. با حیرت از شاگردش پرسید: «چرا خوابیده‌ای؟!» شاگرد ناله‌کنان پاسخ داد: «تو که رفتی من سرگرم کار بودم. دزدی آمد و یکی از پیراهن‌ها را دزدید و رفت. وقتی متوجه این موضوع شدم، از ترس تو، زهر داخل کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم، اما هنوز نمرده‌ام! باقی تو دانی.»

 


تعداد بازدید :  233