شماره ۲۱۵۷ | ۱۳۹۹ دوشنبه ۱۵ دي
صفحه را ببند
داستانک

شکارچی و پند هدهد
مردی شکارچی هدهدی را به دام انداخت و عزم کرد تا از او طعامی درست کند. هدهد که خود را اسیر مرد می‌دید به او گفت: «ای بزرگوار، تو در زندگی‌ات مرغ‌ها و خروس‌ها و گاوها و گوسفندها خورده‌ای و از خوردن آن زبان بسته‌ها هرگز سیر نشده‌ای. زینهار که از خوردن من هم سیر نخواهی شد. پس من را آزاد کن تا به جای آن سه پند به تو بدهم که در زندگی‌ به دردت بخورند و با به کار بستن آنها نیکبخت شوی.» مرد پیشنهاد هدهد را پذیرفت. هدهد گفت: «نخستین پند این است که هرگز سخن محال را باور نکن.» مرد این پند هدهد را پسندید و او را رها کرد. هدهد بر سر دیوار نشست و گفت: «پند دیگر اینکه هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست داده‌ای حسرت مبر.» مرد پند دوم را نیز پسندید. هدهد در ادامه گفت: «حال این را بدان که در چینه‌دان من مرواریدی غلطان و گرانبها وجود داشت به وزن 300 مثقال که با آزاد کردن من بخت خود و سعادت فرزندانت را بر باد دادی، زیرا مانند آن مروارید در عالم وجود ندارد.» مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون را آغاز کرد. هدهد که حال او را دید گفت: «مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی مبر؟ و آیا نگفتم حرف محال را باور مکن؟ منی که 100 مثقال وزن ندارم چگونه مرواریدی 300 مثقالی در بدن جای دهم!؟» مرد شکارچی که با شنیدن این سخنان به خود آمده بود، شرمگین شد و گفت: «حال پند سومت را بگو.» هدهد گفت: «با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بگویم؟» پس پرواز کرد و رفت.

آهنگر در آتش رنج‌ها
آهنگری پس از گذراندن دوران پر شر و شور جوانی، تصمیم گرفت روح خود را وقف خدا کند. او سال‌ها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش چیزی درست به نظر نمی‌رسید و مشکلاتش هر روز بیشتر می‌شد. روزی دوستی به دیدن آهنگر آمد و پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت: «واقعا عجیب است. درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مردی خدا ترس شوی، زندگی‌ات رو به افول گذاشت. نمی‌خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌هایت در این مسیر، ظاهرا چیزی بهتر نشده است.» آهنگر لبخند زد. او خود بارها به این موضوع  فکر کرده بود. رو به دوستش کرد و گفت: «در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند که باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم تا فولاد شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می‌برم، به طوری که تمام این کارگاه را بخار فرا می‌گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. اما یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به آن چه مورد نظرم است دست یابم. گاهی فولاد نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش می‌شود. از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی ساخته نخواهد شد، پس آن را کنار می‌گذارم. می‌دانم که خدا هر لحظه من را در آتش رنج‌ها فرو می‌برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته‌ام و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. گویی فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که از او می‌خواهم این است: خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی که تو می‌خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می‌پسندی، ادامه بده. هر مدت که لازم است، ادامه بده. اما هرگز مرا به میان فولادهای بی‌فایده پرتاب نکن.»

 


تعداد بازدید :  267