شماره ۲۱۵۶ | ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۴ دي
صفحه را ببند
داستانک

جراحت تن و روح
پسر جوان یک خانواده آمریکایی که به عنوان سرباز راهی جنگ ویتنام شده بود در نامه‌ای برای والدینش نوشت: «پدر و مادر عزیزم. مدت خدمت من تمام شده و می‌خواهم به خانه باز گردم. ولی خواهشی از شما دارم. قصد دارم یکی از دوستانم را به خانه بیاورم. او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است. دوستم جایی برای رفتن ندارد، بنابراین می‌خواهم اجازه دهید که او با ما زندگی کند.» والدین او در پاسخ برایش نوشتند: «ما با کمال میل مشتاقیم که از تو در وطن و خانه استقبال کنیم. در خصوص دوستت شاید بتوانیم به او کمک کنیم که جایی برای زندگی پیدا کند. اما این که خواستی او با ما زندگی کند غیرممکن است. ما امیدواریم تو متوجه باشی که فردی با این شرایط موجب دردسر خانواده خواهد شد. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و نمی‌توانیم اجازه دهیم مشکل فرد دیگری زندگی ما را دچار اختلال کند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.» یک هفته بعد، از دژبانی ارتش به خانواده پسر خبر دادند که فرزندشان در ویتنام بر اثر سقوط از هلیکوپتر جان خود را از دست داده است. جسد پسر جوان چند روز بعد تحویل خانواده‌اش شد. آنها پس از تحویل گرفتن پیکر فرزندشان متوجه شدند که او از مدت‌ها قبل بر اثر انفجار مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است.

شناخت کریم واقعی
درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به وکیل‌الرعایا افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. به دستور کریم خان درویش را داخل باغ آوردند . کریم خان پرسید: «این اشاره‌‌های تو برای چه بود؟» درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چه داده؟» کریم خان که در حال کشیدن قلیان بود، گفت: «حال چه می‌خواهی؟» درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است!» کریم خان بی‌درنگ قلیان را به درویش بخشید. چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و فروخت. خریدار قلیان که می‌‌خواست نزد
کریم خان رفته و تحفه‌ای برای خان ببرد، جیب درویش را پر از سکه کرد و قلیان را به رسم هدیه نزد کریم خان برد. روزگاری سپری شد. درویش برای تشکر نزد خان رفته بود که ناگاه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: «نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو را هم سر جایش بازگرداند.»

شخم زدن زمین
پیرمرد قصد داشت مزرعه سیب زمینی‌اش را شخم بزند اما این کار برایش سخت بود. تنها پسرش که می‌توانست به او کمک کند در زندان بود. پیرمرد نامه‌ای برای پسر نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: «پسرعزیزم، من حال خوشی ندارم، چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. نمی‌خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار در مزرعه خیلی پیر شده‌ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می‌شد چون مطمئنم مزرعه را برایم شخم می‌زدی. دوستدار تو پدر.» چند روز بعد پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: «پدر، به خاطر خدا به مزرعه کاری نداشته باش. من آنجا اسلحه پنهان کرده‌ام!» ساعت 4 صبح روز بعد 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی، مزرعه پیرمرد را زیر و رو کردند اما اسلحه‌ای نیافتند. فردای آن روز پیرمرد نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت چه اتفاقی افتاده و پرسید چه باید بکند؟ پسر پاسخ داد: «پدر برو و سیب زمینی‌هایت را بکار! این بهترین کاری بود که از اینجا می‌توانستم برایت انجام بدهم.»

 


تعداد بازدید :  285