جاروبرقی مرگبار
مدتی بود در بخش مراقبتهای ویژه یک بیمارستان، بیماران تخت شمار 22، در حدود ساعت 10 صبح روزهای یکشنبه جان میسپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت. این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط میدانستند. کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست رأس ساعت 10 صبح روزهای یکشنبه میمیرد. به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از بحث و تبادل نظر تصمیم بر این شد که در نخستین یکشنبه، چند دقیقه قبل از ساعت 10 در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند. در محل و ساعت موعود، بعضی در حال دعا بودند و برخی دیگر دوربین فیلمبرداری با خود آورده و منتظر شکار لحظهای بودند که روح بیمار تخت 22 از کالبد بدن پر کشیده و به آسمان میرود. دو دقیقه مانده به ساعت 10 یعنی همان لحظه موعود، آلفرد، نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه، وارد اتاق شد. او بدون توجه به پزشکان و افرادی که منتظر رویت این اتفاق جادویی بودند، دوشاخه دستگاه «تنفس مصنوعی» که به بیمار تخت 22 متصل بود را از پریز برق درآورد، سپس دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول نظافت شد!
حکم بازرسی
یکی از ماموران کنترل مواد مخدر ایالات متحده آمریکا وارد دامداری کوچکی در ایالت تگزاس شد و به صاحب سالخورده آن گفت: «باید دامداری تو را بر اساس قانون کنترل کشت مواد مخدر بازرسی کنم.» دامدار با اشاره به بخشی از مرتع، گفت: «باشد، ولی لطفاً آن سمت مرتع نروید.» مامور مغرور بعد از شنیدن این خواهش پیرمرد فریاد زد: «آقای عزیز، من از طرف دولت فدرال اختیار تام دارم.» سپس بعد برگهای را از جیب لباسش بیرون آورد، آن را جلوی چشمان پیرمرد گرفت و با غرور و افتخار اضافه کرد: «این را میبینی؟ این حُکم به این معناست که من اجازه دارم هر کجا که دلم بخواهد بروم و در هر منطقهای بدون پرسش و پاسخ کارم را انجام دهم. حالیات شد؟ فهمیدی؟» پیرمرد دامدار محترمانه سری تکان داد، پوزش خواست و دنبال کار خود رفت. دقایقی بعد دامدار پیر فریادهای بلندی را از سمت مرتع شنید. پیرمرد به سمت پرچین مرتع رفت و مامور کنترل مواد مخدر را دید که با همه توان خود در مرتع میدود و گاوی خشمگین نیز او را تعقیب میکند. مامور مغرور همانطور که میدوید با فریاد از پیرمرد خواست که کاری کرده و جلوی گاو را بگیرد. پیرمرد کمی فکر کرد، سپس روی نردههای چوبی رفت و فریاد زد: «حُکم، حُکمت را نشانش بده!»
اجابت دعا
تنها بازمانده یک کشتی مسافری غرق شده، توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد. مرد نجات یافته تمام مدت با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا از آن جزیره نجات یابد. او ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد. بالاخره نا امید شد و تصمیم گرفت کلبهای کوچک خارج از ساحل برای خود بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت کند. پس از روزها تلاش مشقتبار عاقبت توانست کلبه مناسبی برای خود دست و پا کند. روزی پس از آن که از جستجوی غذا باز میگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت. دود ناشی از سوختن چوبهای خانه به آسمان رفته و تمامی وسایل داخل کلبه به خاکستر تبدیل شده بود. مرد عصبانی و اندوهگین رو به آسمان فریاد زد: «چگونه توانستی با من چنین کنی؟» صبح روز بعد او با صدای سوت یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد از خواب بیدار شد. کشتی برای نجات او آمده بود. مرد پس از سوار شدن به کشتی از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «خب معلوم است،علامت دودی را که فرستادی دیدیم!»