گوهر شبتاب
میتوان در زلف او دیدن دل بیتاب را/پردهپوشی چون کند شب گوهر شبتاب را
غیرت طاق دلاویز خم ابروی او/همچو ناخن میخراشد سینه محراب را
دیده حسرت عنان عمر نتواند گرفت/هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
چون عنانداری کنم دل را، که چشم شوخ او/شهپر پرواز میگردد دل بیتاب را
در لباس عاریت چون ابر آرامش مجو/برق زیر پوست باشد جامه سنجاب را
خاکیان را بحر رحمت میکند روشنگری/موجه دریاست صیقل، ظلمت سیلاب را
صائب تبریزی
بهشت وصال
به زهر تشنه لبم با شکر چه کار مرا/دراز باد شبم با سحر چه کار مرا
مرا نشاط تماشا بس از بهشت وصال/به قیمت کم و بیش ثمر چه کار مرا
ز بهر کاوش دل اهل درد نیش طلب/من و نگاه تو، با نیشتر چه کار مرا
مرا فریب دهد نالهای و به غم گوید/ز من ترانه شنو با اثر چه کار مرا
ز ناز شربت کوثر نمیچشیدم، آه/به آتش دل داغ جگر چه کار مرا
من و شکستن افغان به سینه در شب غم/به نغمه سنجی مرغ سحر چه کار مرا
چرا ز عرفی جانباز سر نمیطلبی/فدای تیغ تو جانم، به سر چه کار مرا
عرفی شیرازی