داشتن یا نداشتن ایمیل
مرد جوان و بیکاری برای شغل آبدارچیگری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. روز مصاحبه رئیس هیات مدیره با او گفت و گو کرد و رزومهاش را پسندید. سرانجام به او گفت: «شما پذیرفته شدهاید. آدرس ایمیلتان را بدهید تا فرمهای استخدام را برای شما ارسال کنم.» مرد جواب داد: «متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.» رئیس با تعجب و ناراحتی گفت: «امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد.» مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمیدانست با آخرین 10 دلاری که در جیب داشت چه کند. عاقبت تصمیم خود را گرفت. به یکی از روستاهای اطراف رفت و یک جعبه گوجه فرنگی خرید. مرد گوجهها را جلوی خانه خود به فروش گذاشت. ظرف چند ساعت همه گوجهها فروش رفت و سرمایه مرد چند برابر شد. او به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت. حالا او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت و سرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد: «ایمیل ندارم.» نماینده بیمه با تعجب گفت: «شما ایمیل ندارید، ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه میشدید؟» مرد با لبخند جواب داد: «احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم!»
راننده آلبرت اینشتین
آلبرت اینشتین پیش از آنکه به چهرهای مشهور و رسانهای تبدیل شود، برای رفتن به سخنرانیها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک میگرفت. راننده او نه تنها ماشین را هدایت میکرد بلکه همیشه در طول سخنرانیها در میان شنوندگان حضور مییافت، به طوری که به مباحث اینشتین تسلط کامل پیدا کرده بود. یک روز اینشتین در حالی که در راه رفتن به دانشگاهی در شهر مجاور به عنوان سخنران مدعو بود، به رانندهاش گفت که خیلی احساس خستگی میکند. راننده فکری به خاطرش رسید و پیشنهاد داد آنها جایشان را با هم عوض کنند، چرا که اینشتین را در دانشگاه مورد نظر کسی نمیشناخت و نمیتوانستند او را از راننده تشخیص دهند. اینشتین قبول کرد، اما در این خصوص که اگر پس از سخنرانی دانشجوها بخواهند سوالات تخصصی خود را مطرح کنند، چه باید کرد، کمی تردید داشت. سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد اما نگرانی اینشتین درست از آب در آمد. دانشجوها در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. راننده پس از شنیدن سوالات دانشجویان با خونسردی گفت: «سوالات شما به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز میتواند به آنها پاسخ دهد!» سپس اینشتین از میان حضار برخاست و به راحتی به سوالات حضار پاسخ داد!
مفهوم واقعی پدر بودن
کلاغی کنار پنجره اتاق نشست. پیرمرد به پسر میانسال خود که مشغول طراحی یک پروژه ساختمانی روی لپتاپش بود رو کرد و گفت: «این چیه؟» پسر نگاه کوتاهی به پنجره انداخت و پاسخ داد: «کلاغ». پس از چند دقیقه پیرمرد دوباره پرسید: «این چیه؟» پسر گفت: «بابا من که همین الان بهتون گفتم کلاغه.» بعد از مدت کوتاهی پیرمرد برای سومین بار پرسید: «این چیه؟» پسر در حالی که عصبانیت در صدایش موج میزد گفت: «کلاغه، کلاغ!» پیرمرد به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحهای را باز کرد و از پسرش خواست که آن را بخواند. پسر با بیمیلی شروع کرد به خواندن: «امروز پسر کوچکم سه ساله شد. او کلاغی را که پشت پنجره نشسته بود با دست نشان داد و ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او پاسخ دادم. هرگز خسته نشدم و هر بار که او سوالش را تکرار میکرد من با شادی بیشتری جوابش را میدادم.»