شماره ۲۱۵۳ | ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱۰ دي
صفحه را ببند
داستانک

کلک پیرمرد بازنشسته
پیرمرد با شروع دوران بازنشستگی‌اش خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان پسرانه خرید. هفته نخست همه چیز به خوبی و در آرامش پیش ‌رفت تا اینکه مدرسه‌ها باز شد. در نخستین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاس‌ها، سه پسربچه در حالی که بلند بلند حرف می‌زدند، هرچیزی که در خیابان افتاده را شوت کرده و سروصداى عجیبی به راه انداختند بودند. این کار هر روز تکرار می‌شد و آسایش پیرمرد کاملا مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه‌ها رفت و آنها را صدا کرد. به بچه‌ها گفت: «شما بچه‌های خوب و شادی هستید و من از دیدن این مقدار از نشاط جوانی در شما خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همینطور بودم. حالا می‌خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 10 دلار به هر کدام از شما می‌دهم که بیایید اینجا و همین کار‌ها را بکنید.» بچه‌ها با خوشحالی پیشنهاد پیرمرد را پذیرفتند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: «ببینید بچه‌ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباهی رخ داده و من نمی‌توانم روزی 10 سِنت بیشتر به شما بدم. این از نظر شماها اشکالی ندارد؟» بچه‌ها با ناراحتی گفتند: «فقط 10 سِنت؟ اگه فکر می‌کنی ما به خاطر روزی 10 سِنت حاضریم این همه بطری نوشابه و چیزهای دیگر را در خیابان شوت کنیم، کور خواندی! ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

کلاه فروش و میمون‌ها
کلاه فروشی از جنگلی می‌گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه‌ها را کنار خود گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه‌ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه‌ها را برداشته‌اند. فکر کرد که چگونه کلاه‌ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون‌ها نیز همین کار را کردند. او کلاه خود را از سرش برداشت و دید که میمون‌ها هم از او تبعیت کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند و این کار را کرد. میمون‌ها هم کلاه‌ها را به طرف زمین پرت کردند.
کلاه فروش همه کلاه‌ها را جمع کرد و روانه شهر شد. سال‌ها بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه‌اش گفت و تاکید کرد اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از‌‌ همان جنگل می‌گذشت، در زیر درختی به خواب رفت و‌‌ همان قضیه برایش اتفاق افتاد. میمون‌ها همه کلاه‌های او را برداشته بودند. نوه حرف گوش‌کن یاد نصیحت پدربزرگ افتاد و شروع به خاراندن سرش کرد. میمون‌ها هم‌‌ همان کار را کردند. او کلاهش را از سر برداشت. میمون‌ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون‌ها این کار را نکردند. یکی از میمون‌ها از درخت پایین آمد، کلاه را از روی زمین برداشت و سیلی محکمی به او زد و گفت: «فکر می‌کنی فقط تو پدربزرگ داری!؟»

به پشتوانه قدرت پدر
پدری دست بر شانه پسرش گذاشت و از او پرسید: «فکر می‌کنی اگر با من کشتی بگیری، تو من را زمین بزنی یا من تو را؟» پسر جواب داد: «خب معلوم است، من می‌زنم!» مرد ناباورانه سوال خود را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید. پدر با ناراحتی و دلخوری از کنار پسرش رد شد. بعد از چند قدم دوباره به سمت پسرش برگشت و سوال را تکرار کرد تا شاید جوابی بهتر بشنود: «پسرم من می‌زنم یا تو؟» این بار پسر جواب داد: «البته که شما می‌زنی!» پدر پرسید: «پس چرا آن دو باری که پرسیدم این را نگفتی؟» پسر جواب داد: «تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالمی را حریف بودم، ولی وقتی دست از شانه‌ام کشیدی همه توانم را با خود بردی».

 


تعداد بازدید :  232