زهر خطرناک در ذهن
دختری بعد از ازدواج دچار مشکل عجیبی شد. او نمیتوانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث میکرد. عاقبت دختر نزد پدرش که در طب گیاهی سررشته داشت رفت و از او تقاضا کرد دارویی سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را مریض کرده و او را از پا بیندازد. نوعروس میخواست با این کار دختران زن سالخورده، مادر پیرشان را برای تیمار به خانه خودشان ببرند تا به این ترتیب او بتواند بعد از مدتها نفس راحتی بکشد. پدرِ عروس جوان ضمن پسندیدن نقشه دخترش به او گفت: «من اگر دارویی قوی به تو بدهم، پیرزن زود توان خود را از دست خواهد داد و همه به تو شک خواهند کرد. به همین دلیل معجونی آماده میکنم که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرت بریزی. اینطوری دارو کم کم در او اثر میکند. فقط یادت باشد در این مدت با مادرشوهرت مدارا کنی تا کسی به تو شک نبرد.» دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر میریخت و با مهربانی به او میداد. هفتهها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادرشوهر بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد پدر رفت و به او گفت: «دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دلم نمیخواهد مریض شود. خواهش میکنم داروی دیگری آماده کن تا سم را از بدنش خارج کند.» پدر لبخندی زد و گفت: «دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود. سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است.»
درک کردن و درک شدن
روزی پسربچهای برای خرید بچه گربه نزد کشاورزی رفت و گفت: «میخوام یکی از بچه گربههاتون رو بخرم.» کشاورز جواب داد: «این تولهها از نژاد خوبی هستن. تو چقدر پول داری؟» پسربچه پولهایی را که در مشت داشت شمرد و گفت: «من فقط ٢٩ سکه دارم.» کشاورز سری تکان داد و گفت: «متاسفم پسرم این کافی نیست.» پسرک خواهش کرد: «پـس فقط اجازه بدید نگاهی بهشون بندازم.» کشاورز پذیرفت. پسر سراغ بچهگربهها رفت و چهار بچه گربه پشمالو را دید که با هم بازی میکنند. ناگهان صدای خش خشی از لانه گربهها توجه پسربچه را جلب کرد. آنجا تولهای نحیف به دلیل معیوب بودن یکی از پاهایش لنگ لنگان راه میرفت. چشمهای پسرک برقی زد. او دوان دوان سراغ کشاورز رفت و گفت: «آقا خواهش میکنم اون بچه گربه مریض رو به من بفروشین.» کشـاورز با تعجب پاسخ داد: «پسرم اون لنگه و لاغـر. تو حتی نمیتونی باهاش بازی کنی.» پسرک که هنوز چشمهایش میدرخشید پس از بالا زدن پاچه شلوارش، پای مصنوعیاش را به کشاورز نشان داد و گفت: «اصلا مهم نیست. اون بچه گربه به کسی نیاز داره که درکش کنه.»
ضعف نفس و حیله ابلیس
مردی در حاشیه بیراههای ایستاده بود. ابلیس را دید که باری از طناب بر دوش گرفته و در گذر است. کنجکاو شد و پرسید: «ای ابلیس، این طنابها برای چیست؟» جواب داد: «برای اسارت آدمیزاد.» مرد دوباره پرسید: «آخر این همه طناب و هر کدام به شکلی؟» پاسخ شنید: «طنابهای نازک برای افراد ضعیفالنفس و سست ایمان و طنابهای ضخیم برای آنانی است که دیر وسوسه میشوند.» سپس از کیسهای طنابهای پاره شده را بیرون ریخت و گفت: «اینها را هم انسانهای باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده و اسارت را نپذیرفتند.» مرد پرسید: «طناب من کدام است؟» ابلیس گفت: «اگر کمک کنی که این ریسمانهای پاره را گره زنم، خطای تو را به حساب دیگران میگذارم. قبول؟» مرد قبول کرد. ابلیس خندهکنان گفت: «عجبا که با این ریسمانهای پاره هم میشود انسانهایی چون تو را به بندگی گرفت!»