سلف سرویس زندگی
اِمت فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر ایرلندی، در نخستین سفر خود به ایالات متحده برای صرف غذا به رستورانی رفت. او که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشهای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هر چه لحظات بیشتری سپری میشد ناشکیبایی او از این که میدید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت میگرفت. از همه بدتر مشاهده میکرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند. او پس از چند دقیقه بالاخره طاقت از کف داد و با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت: «من حدود نیم ساعت است که در اینجا نشستهام بدون آن که کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا میبینم شما که 10 دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشستهاید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی میشوند؟» مرد با تعجب گفت: «اینجا
سلف سرویس است.» سپس به قسمت انتهایی رستوران، جایی که غذاهای مختلف به مقدار فراوان چیده شده بودند اشاره کرد و ادامه داد: «به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هرچه میخواهید انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید!» امت فاکس بعدها در خصوص این اتفاق نوشت: «قدری احساس حماقت میکردم، اما دستورات مرد را پی گرفتم. وقتی غذا را روی میز گذاشتم ناگهان به ذهنم رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعیتها، شادیها، سُرورها و غمها در برابر ما قرار دارد. در حالی که اغلب ما بیحرکت به صندلی خود چسبیدهایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شدهایم که چرا او سهم بیشتری دارد! و هرگز به ذهنمان نمیرسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است. سپس آنچه میخواهیم برگزینیم».
خانه پنجره طلایی
پسر کوچکی در مزرعهای دوردست زندگی میکرد. او هر روز هم زمان با طلوع خورشید از نردهها بالا میرفت و چشمهایش را به دوردستها میدوخت، جایی که خانهای با پنجره هایی طلایی همواره و همیشه نظرش را جلب میکرد. پسرک با خود فکر میکرد چقدر زندگی در آن خانه باید لذتبخش و دوست داشتنی باشد. با خود میگفت: «اگر آنها قادرند پنجرههای خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه نیز حتما بسیار عالی هستند.» بالاخره یک روز تعطیل که پدرش برای دیدن اقوام راهی روستای مجاور شده بود پسرک فرصت را مناسب دید. غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجرههای طلاییاش رهسپار شد. راه بسیار طولانیتر از آن بود که تصورش را میکرد. بعد از ظهر بود که به آنجا رسید، اما با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجرههای طلایی خبری نیست. پسرک در عوض خانهای شیک و رویایی، بنایی رنگ و رو رفته با نردههای شکسته دید. به سمت در قدیمی رفت و بر آن مشت کوبید. دختربچهای هم سن خودش در را گشود. پسرک سراغ خانه پنجره طلایی را از او گرفت. دختربچه در کمال تعجب پاسخ داد چنین خانهای را میشناسد. او پسرک را به سمت ایوان برد. روی ایوان دخترک به امتداد مسیری که پسر طی کرده بود تا به خانه رویاییاش برسد اشاره کرد و گفت: «آنجاست.» او به سمتی که دختربچه اشاره میکرد نگاه کرد و در دوردستها خانهای را دید که پنجرههایش زیر نور غروب آفتاب میدرخشند گویی که همه اجزایش را از طلا ساختهاند. پسرک خوب که دقت کرد متوجه شد خانه پنجره طلایی همان خانه خودشان است.