شماره ۲۱۲۷ | ۱۳۹۹ دوشنبه ۱۰ آذر
صفحه را ببند
داستانک

جُنید در محضر بهلول
روزی مریدان شیخ جُنید بغدادی به خواست او بهلول را نزدش آوردند. شیخ با دیدن بهلول سلام کرد، او جواب داد و پرسید: «که هستی؟» عرض کرد: «منم شیخ جنید بغدادی.» فرمود: «تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟» عرض کرد: «آری.» بهلول فرمود: «حال بگو ببینم طعام چگونه می‌خوری؟» عرض کرد: «اول، بسم‌الله می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم بسم‌الله می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم.» بهلول گفت: «این بماند. حال بگو ببینم سخن چگونه می‌گویی؟» عرض کرد: «سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم.» بهلول گفت: «این نیز بماند. اکنون بگو بدانم از آداب خوابیدن چه می‌دانی؟» پس آنچه جُنید از آداب خوابیدن که از حضرت رسول (ص) رسیده بود، بیان کرد. بهلول برخاست و فرمود: «تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز نه طعام خوردن خود را می‌دانی، نه سخن گفتن و نه خوابیدنت را!» خواست برود که جنید دامنش را گرفت و گفت: «ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو من را بیاموز.» بهلول فرمود: «چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدان اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد بیهوده و هرزه بوَد و هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکو‌تر باشد. در خواب کردن نیز اینها که گفتی همه فرع است. اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد.»

ایمان در دل یا زبان
کوهنوردی در تدارک فتح قله‌ای بلندی بود. پس از سال‌ها تمرین بالاخره روزی پای کوه آمد و صعودش را آغاز کرد. برای ساعت‌ها به راهش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند، چون حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که از سنگ‌ها و صخره‌ها بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش سُر خورد و با سرعت بسیار سقوط کرد. او لیز می‌خورد و هر لحظه پایین‌تر می‌آمد. در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد ‌آورد. می‌دانست که به مرگ بسیار نزدیک شده است. در آن احوالات دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه شده بود بین شاخه‌های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کامل شد. در آن لحظات سنگین سکوت و سیاهی شب، از ته دل فریاد زد: «خدایا کمکم کن.» پس از لحظه‌ای ندایی از دل آسمان پاسخ داد: «چه می‌خواهی؟» مرد نالید: «نجاتم بده.» ندا آمد: «آیا به خداوند جهانیان ایمان داری؟» مرد گفت: «آری. همیشه داشته‌ام.» دوباره ندا برآمد: «پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!» کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط از فراز هزاران متر ارتفاع. مرد فریاد زد: «نمی‌توانم. نمی‌توانم». روز بعد، گروه نجات جسد منجمد شده کوهنورد را در حالی که طنابی به دور کمرش حلقه شده و تنها یک متر با زمین فاصله داشت پیدا کرد.


تعداد بازدید :  371