شماره ۲۱۲۶ | ۱۳۹۹ يکشنبه ۹ آذر
صفحه را ببند
داستانک

مرام جهان پهلوان
جهان پهلوان زندگی ساده‌ای داشت. می‌توانست مثل مردم اعیان بالای شهر، خودروهای آخرین مدل و شیک خارجی زیر پای خود بیندازد. بهترین لباس‌ها را سفارش دهد. به رستوران‌های درجه یک برود. اما او با مردم بود. آنهایی که بیشترشان خودروی شخصی نداشتند. شریک غم‌ها و شادی‌هایش. نمی‌توانست غیر از این باشد. نمی‌خواست که باشد. روزی اما خودرویش را از مقابل خانه‌اش دزدیدند. تعجب کرد اما خم به ابرو نیاورد. با خود گفت حتماً بیش از من به آن احتیاج داشته‌اند. عاقبت به اصرار اطرافیان شکایتنامه‌ای تنظیم کرد. چند روز بعد خودرو صحیح و سالم مقابل خانه‌اش بود. به شک افتاد که این همان است یا نه؟! اگر چه مدل، شماره پلاک و رنگ ماشین همان بود، اما قالـپاق‌ها نو بود. تودوزی نو نوار و بدنه کاملا رنگ شده بود. در خودرو را  که باز کرد، کاغذی زیر آفتابگیر دید. داخل کاغذ نوشته بودند: «پهلوون! برای ما کسر شأن بود که ماشین شما کهنه، با تودوزی پاره و بدنه رنگ و رو رفته باشه. با اجازه‌ات بردیم، تر و تمیزش کردیم و آوردیم. ما را به خاطر این جسارت ببخش. یاعلی» جهان پهلوان متاثر شد. خودرو را به تعمیرگاه دوستش برد و از او خواست هزینه انجام شده را تخمین بزند. تعمیرکار کل هزینه را نزدیک 5 هزار تومان برآورد کرد. جهان پهلوان همان روز تمام این مبلغ را که در آن زمان پول کمی نبود، به یک موسسه خیریه بخشید.

تأثیر معکوس اقتصادی
مردی در کنار جاده، دکه‌ای بر پا کرده و در آن ساندویچ می‌فروخت. مرد چشمش ضعیف بود و گوشش سنگین. نه روزنامه می‌خواند و نه به رادیو گوش می‌کرد. او تابلویی بالای سر خود گذاشته و محاسن ساندویچ‌های خود را در آن شرح داده بود. روزها خودش هم کنار دکه‌اش می‌ایستاد و مردم را به خریدن تشویق می‌کرد و مردم هم با کمال میل از او ساندویچ می‌خریدند. بعد از گذشت اندک زمانی کار و کاسبی مرد بالا گرفت و او مجبور شد ابزار کار و مواد اولیه بیشتری برای دکه‌اش فراهم کند. این میان پسرِ مرد، روزها بعد از مدرسه به دکه آمده و در فروش ساندویچ‌ها به پدر خود کمک می‌کرد. روزی پسر بعد از پایان ساعت مدرسه نزد مرد آمد و گفت: «پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده‌ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاید. باید خودت را برای این رکود آماده کنی.» مرد با خودش فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته و به اخبار رادیو گوش می‌دهد و روزنامه هم می‌خواند، پس حتماً آنچه می‌گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان سفید و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد. او دیگر حتی در کنار دکه خود نمی‌ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ دعوت نمی‌کرد. پس از مدتی فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. تا اینکه یک روز مرد رو به فرزند خود کرده و گفت: «پسرجان حق با تو بود. کسادی عمومی شروع شده است.»

بازنشستگی شیطان
نشسته بر بساط طعام، آرام  آرام لقمه برمی‌داشت. دمی به منظر کریه‌اش خیره شدم و آنگاه گفتم: «ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده‌ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده‌اند!» زیرچشمی نگاهم کرد و گفت: «خود را بازنشسته کرده‌ام. پیش از موعد!» گفتم: «به راه عدل و انصاف بازگشته‌ای یا سنگ بندگی خداوند سبحان به سینه می‌زنی؟» آهی کشید و گفت: «من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. چرا که دیدم انسان‌ها، آنچه را من شبانه به ده‌ها وسوسه پنهانی رواج می‌دادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام می‌دهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟» در حالی که بساط خود را برمی‌چید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: «آن روز که خداوند عزوجل فرمود بر آدم و نسل او سجده کن، نمی‌دانستم که برخی از پشت او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا می‌تواند فرا رود، و گرنه در برابرش به سجده می‌رفتم و می‌گفتم: همانا تو خود استاد منی!»

 


تعداد بازدید :  259