آرامش در میان طوفان
در یک مسابقه نقاشی، موضوعی که برای هنرمندان در نظر گرفته شد، به تصویر کشیدن «آرامش واقعی» بود. آثار بسیاری برای داوری به دبیرخانه مسابقه فرستاده شد. بیشتر آن تابلوها، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب، رودهای آرام و کودکانی که در چمن میدویدند. در نهایت دو اثر از میان همه آثار انتخاب شدند. اولی، تصویر دریاچه آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس میکرد. در جای جایش میشد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر مخاطبان دقیقتر نگاه میکردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه کوچکی میدیدند که پنجرهاش باز بود و از دودکش آن دود نرمی به آسمان بر میخاست، گویی که شام گرم و نرمی در حال آماده شدن است. اثر دوم هم نمایشگر کوهها بود، اما کوههایی ناهموار با قلههایی تیز و دندانهای. آسمان بالای کوهها به طور بیرحمانهای تاریک و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند. این تابلو با تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده شده بود هیچ هماهنگی نداشت. اما اگر مخاطب با کمی دقت بیشتر به آن نگاه میکرد، میتوانست در بریدگی صخرهای شوم، جوجه گنجشک کوچکی را ببیند که در میان غرش وحشیانه طوفان آرام نشسته است.
ستیزه برای کسب آرامش
پادشاهی بس نیرومند روزی عزم بر آن جزم کرد تا سرزمینهای بیگانه را فتح کرده و مردمان دیارهای ناشناخته را تام و تمام مقهور خویش سازد. از قضا او را مشاوری بود فرزانه که روزی در وقت تفرج پادشاه را پرسید: «پادشاها، از برای چه و برای کدامین هدف دست به چنین امری خطیر میزنی؟» پادشاه گفت: «خواهم که بر فراتر از شرق و غرب مرزهای کشورم حکمرانی کنم و ارباب مردمان آن اقالیم شوم.» مشاور پرسید: «چون چنین کردی، بعد چه خواهی کرد؟» پادشاه که غرق آمال و خیالات خود بود گفت: «آنگاه صحرای بزرگ غربی را درنَوردم و آن ناحیه را نیز تحت سلطه خویش گیرم.» مشاور پرسید: «بعد چه خواهد شد؟» پادشاه جواب داد: «به سوی کوههای پر برف شمال خواهم رفت و پس از آن سرزمینهای ناشناخته شرقی را از آن خویش خواهم ساخت.» مشاور پرسید: «پس آنگاه چه خواهی کرد؟» پادشاه غرید: «آنگاه، وقتی تمامی جهان تحت امر من باشد، خواهم آسود و به آسودگی خواهم زیست.» مشاور فرزانه دستی به ریش بلند خود کشید و گفت: «اگر تمامی آنچه میخواهی آسوده زیستن است و کسب آرامش، چه امری هماکنون تو را از آسوده بودن و آسایش داشتن باز میدارد؟ هم امروز توانی آن را داشته باشی بیآنکه طول و عرض جهان بپیمایی و ندانی تو را چه امری تهدید کند و چه خطری از آسودگی باز دارد.»
راز آرامش بزرگمهر حکیم
کسری انوشیروان بر بزرگمهر حکیم خشم گرفت و در سیاهچالی تاریک به زندانش افکند و گفت تا او را به زنجیر بستند. چون روزی چند بر این حال بود، کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان. به او گفتند: «در این تنگی و سختی تو را آسوده دل میبینیم!» گفت: «معجونی ساختهام از شش جزء و به کار میبرم و چنان که میبینید مرا نیکو میدارد.» پس گفتند: «آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید.» گفت: «جزء نخست اعتماد بر خدای است، عزوجل. دوم آنچه مقدر است بودنی است. سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست. چهارم اگر صبر نکنم چه کنم، پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم. پنجم آن که شاید حالی سختتر از این رخ دهد. ششم آن که از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد.» چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.