شماره ۲۱۱۵ | ۱۳۹۹ دوشنبه ۲۶ آبان
صفحه را ببند
داستانک

شاهزاده و عارف
روزی شاهزاده‌ای که تازه بر تخت سلطنت نشسته بود عارف پیر شهر را احضار کرد و از او پند خواست. استاد پیر دست در توبره کهنه خود برد و 3 عروسک از آن بیرون آورد و گفت: «اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.» شاهزاده با تعجب گفت: «من که دختربچه نیستم با عروسک بازی کنم!» عارف نخستین عروسک را برداشت و تکه نخی را از یکی از گوش‌های آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. سپس دومین عروسک را برداشت و این بار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. اما در سومین عروسک تکه نخ از هیچ یک از دو عضو یاد شده خارج نشد. عارف پیر در این لحظه گفت: «اینان همگی دوستانت هستند. اولی به حرفهایت توجهی ندارد. دومی هر سخنی را که از تو بشنود همه جا بازگو خواهد کرد. اما سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو می‌بندد.» شاهزاده فریادی زد و گفت: «پس بهترین دوستم همین سومی است و من او را مشاور امورات کشورداری خواهم کرد.» عارف پاسخ داد : «نه.» سپس عروسک چهارم را از توبره خارج کرد و آن را به شاهزاده داد و گفت: «این دوستی است که باید به دنبالش بگردی.» شاهزاده تکه نخ را گرفت و امتحان کرد. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد. پس گفت: «استاد این که نشد!» عارف پیر پاسخ داد: «حال مجدداً امتحان کن.» برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقی ماند. استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: «شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند چه موقع حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و چه موقع ساکت بماند.»

جعبه بالای کمد
زن و شوهری 50 سال از زندگی مشترک خود را زیر یک سقف با هم بودند. آنها در مورد همه چیز باهم صحبت می‌کردند و هیچ چیز پنهانی از هم نداشتند مگر یک چیز: یک جعبه در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه این سال‌ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن در بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می‌کردند پیرمرد جعبه را آورد و نزد همسرش گذاشت. پیرزن تصدیق کرد وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد آن را باز کرد و دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد. پیرزن با دیدن چشمان پر از سوال همسرش گفت: «هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من نصیحت کرد هر وقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم و تنها یک عروسک ببافم.» پیرمرد که به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود سعی می‌کرد اشک‌هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بود. پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود. او از این بابت در دلش شادمان شد و رو به همسرش کرد و گفت: «این پول‌ها چطور؟ اینها ازکجا آمده‌اند؟» پیرزن در پاسخ گفت: «آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک‌ها به دست آورده‌ام!»


تعداد بازدید :  459