شماره ۲۱۱۰ | ۱۳۹۹ سه شنبه ۲۰ آبان
صفحه را ببند
داستانک

پاسخ شیرین به محمود
شیرین ملقب به اُم رستم، همسر فخرالدوله دیلمی بود که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید. او بر مازندران و گیلان، ری، همدان و اصفهان حکم می‌راند. روزی پیکی همراه با نامه‌ای سر به مهر از سوی محمود غزنوی به حضور اُم رستم رسید. سلطان محمود در نامه آورده بود: «باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی، و گرنه جنگ را آماده باشی.» اُم رستم به پیک گفت: «پاسخ مرا همین گونه که می‌گویم به سرورتان بگویید: در عهد شوهرم همیشه می‌ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند. ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می‌بینم سلطانی چون محمود غزنوی که می‌گویند مردی باهوش و جوانمرد است قصدد دارد بر روی زنی شمشیر بکشد. بی‌گمان اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم کرد. اگر پیروز شوم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زنی جنگاور شکست داد و اگر کشته شوم رأی تاریخ پیروزی سلطان ترک بر زنی بیوه خواهد بود.» تاریخ گواهی می‌دهد که در پی این پاسخ، محمود غزنوی تا پایان زندگی اُم رستم از لشکرکشی به ری خودداری کرد.
 

نمی‌پرسم خدایا چرا من؟
آرتور‌اَش، قهرمان افسانه‌ای تنیس، هنگام عمل جراحی قلب باز، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه‌هایی محبت‌آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران او در نامه خود نوشته بود: «چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده است؟» آرتور‌ در پاسخ این نامه نوشت: «در سر تا سر دنیا، بیش از 50 میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه‌مند شده و شروع به آموزش می‌کنند. حدود 5 میلیون از آنها بازی را به خوبی فرا می‌گیرند. از آن میان قریب 500 هزار نفر تنیس حرفه‌ای را می‌آموزند و شاید 50 هزار نفر در مسابقات شرکت می‌کنند.
5 هزار نفر به مسابقات تخصصی‌تر راه پیدا می‌کنند. 50 نفر اجازه شرکت در مسابقات بین‌المللی ویمبلدون را به دست می‌آورند. 4 نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می‌یابند. و 2 نفر به مسابقات نهایی. وقتی من جام جهانی تنیس را در دست‌هایم می‌فشردم هرگز نپرسیدم: خدایا چرا من؟ و امروز که درد می‌کشم، باز هم اجازه ندارم از خدا بپرسم، چرا من؟»
 

مفهوم خوشبختی و تفاهم
صحنه یک: مرد از راه می‌رسد، ناراحت و عبوس. زن: «چی شده؟» مرد: «هیچی.» (و در دل از خدا می‌خواهد که زنش بی‌خیال شده و پی کار خودش برود). زن حرف مرد را باور نمی‌کند. «یه چیزیت هست. بگو!» مرد برای اینکه اثبات کند راست می‌گوید لبخند می‌زند. زن اما «می‌فهمد» مرد دروغ می‌گوید. «راستشو بگو یه چیزیت هست.» تلفن زنگ می‌زند. دوست زن پشت خط است. از او می‌خواهد آماده شود تا با هم به استخر بروند. از صبح قرار آن را گذاشته‌اند. مرد در دلش خدا خدا می‌کند که زن زود‌تر برود. زن خطاب به دوستش: «متاسفم عزیزم. جدا متاسفم که بدقولی می‌کنم. شوهرم ناراحته و نمی‌تونم تنهاش بذارم!» مرد داغان می‌شود. «می‌خواست تنها باشد.»  صحنه دو: مرد از راه می‌رسد. زن ناراحت و عبوس است. مرد: «چی شده؟» زن: «هیچی.» (و در دل از خدا می‌خواهد که شوهرش برای فهمیدن مسأله اصرار کند). مرد حرف زن را باور می‌کند و  پی کارش می‌رود. زن برای اینکه اثبات کند دروغ گفته دو قطره اشک می‌ریزد. مرد اما باز هم «نمی‌فهمد» زن دروغ می‌گوید. تلفن زنگ می‌زند. دوست مرد پشت خط است. از او می‌خواهد آماده شود تا با هم به استخر بروند. از صبح قرار آن را گذاشته‌اند. (زن در دلش خدا خدا می‌کند که مرد نرود). مرد خطاب به دوستش: «الان راه می‌افتم!» زن داغان می‌شود. «نمی‌خواست تنها باشد.»

 


تعداد بازدید :  381