شماره ۲۱۰۹ | ۱۳۹۹ دوشنبه ۱۹ آبان
صفحه را ببند
داستانک

غم درویش و تشویش پادشاه  
یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت اما چون وارث و جانشینی نداشت پیش از مرگ وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش نخستین کسی که از دروازه شهر درآمد تاج شاهی را بر سرش نهاده و کلیه اختیارات مملکت را به او واگذار کنند. فردای آن روز نخستین فردی که وارد شهر شد گدایی ژنده‌پوش بود که لباسی کهنه و پاره به تن داشت. ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه به جای آوردند و کلید خزاین و گنجینه‌ها را به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت برداشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند. پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری او پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشورش تاختند. درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیاد‌تر و قوی‌تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهر‌ها از دستش بدر رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آزرده دل گشت. در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود، به آن شهر وارد شد و چون یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه‌ای دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت: «‌ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت به در آمد. بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری، تا بدین پایه رسیدی.» درویش پادشاه شده گفت: «‌ای یار عزیز در عوض تبریک، تسلیت گوی. آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی! رنج خاطر و غم و غصه‌ام امروز در این مقام و مرتبه صد‌ها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدایی مشغول بودیم و روزگار می‌گذراندیم.»
بهترین خبر هفته‌های اخیر
قهرمان بزرگ پس از بردن مسابقه  گلف و دریافت چک قهرمانی با لبخندی بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن شد تا آماده رفتن به خانه شود. پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می‌رفت که زنی نزدیک شد. زن پیروزی او را تبریک گفت و در ادامه از پسر کوچکش که به خاطر ابتلا به یک بیماری سخت مشرف به مرگ است، حرف زد. زن قادر نبود حق ویزیت پزشکان و هزینه بالای بیمارستان را برای درمان فرزندش فراهم کند. مرد تحت تاثیر حرف‌های زن، چک جایزه مسابقه را به او داد و گفت: «برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می‌کنم.» یک هفته پس از این واقعه، مرد در یک رستوران مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن
گلف بازان به میز او نزدیک شد و گفت: «هفته گذشته مسئول پارکینگ باشگاه به من اطلاع داد که شما پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده‌اید. می‌خواستم به اطلاع شما برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده است. در واقع شگرد او این است. او شما را فریب داده، دوست عزیز!» مرد پس از لختی پرسید: «منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه‌ای در میان نبوده است؟» جواب شنید: «بله کاملا همینطور است.» مرد با لبخندی بر لب در حالی که مشغول خوردن باقی ناهار خود شد، گفت: «دوست عزیز، در این هفته‌های اخیر، این بهترین خبری است که شنیدم.»


تعداد بازدید :  268