وصیت نامه کافکا
ماکس عزیز شاید اینبار دیگر بلند نشوم. آمدن سینهپهلو پس از ماهها دست و پنجه نرم کردن با بیماری سِل، به اندازه کافی محتمل هست و حتی اینکه مینویسمش هم نمیتواند مانع رسیدنش شود، گرچه قدرت خاصی دارد. در اینصورت، آخرین خواسته من در مورد همه چیزهایی که نوشتهام، از میان همه آنچه نوشتهام، فقط شامل کتابها میشود. داوری، آتشانداز، مسخ، گروه محکومین، پزشک دهکده و داستان هنرمند گرسنگی. اشکالی ندارد آن چند نسخه از «نظارهها» بماند، نمیخواهم زحمت نابود کردنشان را به گردن کسی بیندازم، اما هیچ چیزش نباید دوباره چاپ بشود. وقتی میگویم، درخواستم شامل آن پنج کتاب و آن داستان میشود، منظورم این نیست که مایلم آنها دوباره چاپ شوند و به دست آیندگان برسند. برعکس اگر کاملا از بین بروند، آرزوی اصلیام برآورده شده است. فقط مانع کسی نمیشوم - حالا که این کتابها وجود دارند - اگر مایل است، آنها را نگه دارد. برخلاف این، غیر از آنها، باید همه چیزهایی که نوشتهام و موجود است، چاپ شده در مجلات، در دست نوشتهها یا در نامهها، بدون استثنا تا جایی که قابل دستیابی یا - با خواهش از دیگران - دریافتشدنی است (تو که بیشترشان را میشناسی. مخصوصا چند دفتری را که خانم پولاک دارد، فراموش نکن.) همه اینها باید بدون استثنا و ترجیحاً نخوانده (مانعات نمیشوم، به داخلشان نگاه کنی، اما ترجیح من این است که این کار را نکنی، به هرحال اما هیچ کس دیگری اجازه ندارد، داخلشان را ببیند. همه اینها باید بدون استثنا سوزانده شوند. خواهش میکنم، هرچه زودتر این کار را بکن. فرانتس .
(فرانتس کافکا- نویسنده)
قدرت مرگبار تلقین
نیک سایتزمن جوانی قوی، سالم و جاهطلب بود که مسئولیت بارانداز راهآهن را بهعهده داشت. او بابت سختکوشی و دقیق بودنش شهرت پیدا کرده بود و همسری دوستداشتنی، دو بچه و دوستان بسیاری داشت. یک روز در اواسط تابستان، خدمه قطار تصمیم گرفتند به افتخار سالروز تولد سرکارگرشان یک ساعت زودتر بروند. نیک داشت آخرین بازرسی خودروهای داخل واگنها را انجام میداد که ناگهان داخل یخچال صندوقی یک خودرو حبس شد. وقتی متوجه وضعیت خود شد که همه کارکنان آن بخش رفته بودند. ترس تمام وجودش را فرا گرفت. آنقدر به در مشت کوبید و فریاد زد که از دستهایش خون جاری شد و صدایش گرفت، اما کسی صدای او را نشنید. در این هنگام نشست و پیشبینی کرد دما در چه مدتی به زیر صفر میرسد. نیک فکر کرد: «اگر نتوانم بیرون بروم، همینجا یخ میزنم و میمیرم.» برای مطلعساختن خانواده و همسرش از اتفاقی که برایش افتاده بود، با چاقو شروع به حک کردن کلمات روی کف صندوق کرد. او نوشت: «خیلی سرد است. بدنم درحال بیحس شدن است. اگر میتوانستم سعی میکردم خوابم ببرد. این کلمات آخرین کلمات زندگی من خواهد بود.» صبح روز بعد، وقتی کارکنان راهآهن یخچال صندوقی را باز کردند، نیک را مرده یافتند. کالبدشکافی گزارش داد علایم فیزیکی جسد نشان میدهد او بر اثر انجماد مرده است. درحالی که یخچال و واحد انجماد خودرو کاملا غیرفعال بود و دمای داخل بیشتر از ۱۲ درجه سانتیگراد نمیتوانست باشد. در واقع نیک خودش را با قدرت افکارش کشته بود. (جک کنفیلد - نویسنده)