شماره ۲۰۵۷ | ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۳ شهريور
صفحه را ببند
حل معضل زندگی جنگلی

[امیر عربلو، نویسنده] بحبوحه‌ و زمزمه‌ جنگ بین اسپانیا و انگلیس بود که مادر «تامس‌ هابز» وحشت‌زده شد و او را زودتر به دنیا آورد. چطوری‌اش را نمی‌دانم از خودش بپرسید.‌ هابز، زود به دنیا آمد و برخلاف حوادث گوناگون قرن شانزدهم و هفدهم اروپا، سه‌برابر افراد معمولی که امید به زندگی‌شان 30‌سال بود، عمر کرد. او رفته‌رفته بزرگ شد و سرش به کتاب گرم بود. یک‌بار در کتابخانه، همین‌طور که کتاب‌ها را ورق می‌زد، به «هندسه‌ اقلیدس» برخورد و آن را تا آخر خواند. بعد فریاد زد: «خدا شاهده این کتاب رو آدمیزاد ننوشته»! منظورش این بود که خیلی کتاب شاهکاری است. خلاصه او هم مانند شخصیت قصه‌ها در زندگی‌اش متحول شد و رو به علم و سیاست و فلسفه و ادبیات آورد. ‌هابز یک همه فن حریف بود. علاوه بر این، بسیار به زندگی شخصی‌اش هم اهمیت می‌داد. کم می‌نوشید، غذای سالم مثل ماهی می‌خورد، در حمام و زیر پتو، زیر آواز می‌زد و به کوهنوردی و تنیس هم علاقه داشت. او در کتاب مهم خود به نام «لویاتان» جایی را تصویر می‌کند که زنان و مردان انگار تازه پا به آن گذاشته‌اند. هیچ قانونی وجود ندارد بدتر از جنگل. تصور کنید در این جامعه چه رخ خواهد داد؟ همه به دنبال برتری‌جویی هستند. جنگولک‌‌بازی درمی‌آورند و روی سرو‌کله‌ هم می‌پرند. به هم بد و بیراه می‌گویند. آنها برای رسیدن به مقاصد خود دست به هر کاری مثل قتل یکدیگر می‌زنند. حال چه دنبال گوشت گراز باشند یا دنبال خانه. ‌هابز همه‌ اینها را نوشت تا بگوید جامعه بدون قانون و حاکمیت مقتدر، چیز خوبی نیست. سرانجام او نتیجه گرفت که برای داشتن یک زندگی سالم و عادی، باید بخشی از آزادی فردی را فدای امنیت کرد و برای این مهم باید یک دولت خیلی قوی سرکار باشد تا وقتی کسی دست از پا خطا کرد، پدرش را دربیاورد. وقتی جنگ داخلی انگلیس در زمان چارلز اول شروع شد،‌ هابز و تعدادی دیگر به فرانسه فرار کردند. گروهی وقتی‌ هابز را تنها درکشور غریب گیر آوردند، شروع کردند به گفتن اینکه:   «کتابت
 ضد مذهب کاتولیک است و خجالت نمی‌کشی؟» و آن یکی گروه می‌گفتند: «تو طرفدار سلطه‌ تمام و کمال حکومتی. بی‌تربیت دیکتاتورخواه.» آنها مردمان بافرهنگی بودند، کتاب می‌خواندند و این‌طوری نقد می‌کردند نه با دعوای فیزیکی. گویا ‌هابز هم وقتی به آشوب و جنگ داخلی فکر‌ کرد، به این نتیجه رسید که اینها خیلی هم بیراه نمی‌گویند و ممکن است تمام این هرج‌ومرج‌ها و بر سروکله‌ هم‌زدن‌ها فقط به خاطر حکومت اقتدارگرا باشد که کشورش را به این وضع کشانده است.‌ هابز اندیشید شاید فلسفه‌اش برای آن زمان کمی غیرقابل هضم به نظر بیاید. اما او همچنان معتقد بود که ذات بشر این‌طوری است؛ فریبکار و حیله‌گر. افرادی که برای ضربه‌زدن به هم منتظر فرصت هستند. این‌طوری قوی و ضعیف به جان هم می‌افتند و هیچ‌جور نمی‌شود آنها را کنترل کرد، مگر با زور دولت. حالا اگر آن دولت همه چیز را به نفع خودش بخواهد، وضع خراب خواهد شد. او همچنین معتقد بود انسان از ماده ساخته شده و روح ندارد. ‌هابز در اواخر عمر دچار بیماری مثانه‌ شد. البته او تا 91سالگی همچنان زندگی کرد اما دردش رفته‌رفته بدتر شد. یک روز به خدمتکارش گفت: «گویا من خراب شده‌ام. چاهی چیزی سراغ نداری به اعماق زمین بره و من سینه‌خیز برم داخلش و از جهان محو بشم؟»‌ هابز انسان جالبی بود. قبل از فوت شروع به شعرگفتن کرد و یک‌بار دوستانش را دعوت کرد و با لحنی پرطمطراق گفت: «عزیزان و شاگردان من، انسان نباید برای رفتگان سوگواری کند. از این جهت من هم که رفتم، شما زیاد ناراحت نشید. مبادا بر سر مزار من گریه کنید. حالا به نظرتان چه جمله‌ای روی سنگ قبرم باحال‌تر و باکلاس‌تر است؟» هرکس به فکر فرو رفت. اما نه برای مرگ‌ هابز، بلکه جمله‌ روی سنگ قبرش. یکی‌یکی نظر دادند، بعد ‌هابز گفت: «بنویسید اینجا، مزار یک فیلسوف واقعی است.» ‌هابز آخرسر چون خیلی عمر‌ کرد، مجبور به فوت‌کردن شد. بسیاری سر مزار او جمع شدند. کیک و نوشابه و آبمیوه خوردند و گپ زدند و خندیدند و کلا به مرگ تامس‌ هابز کاری نداشتند. درست همان‌طور که خودش خواسته بود.


تعداد بازدید :  519