شماره ۱۹۹۴ | ۱۳۹۹ سه شنبه ۲۷ خرداد
صفحه را ببند
شعبون استخونی، اسدالله‌خان ایرونی

[ابراهیم عمران] طبقه دوم تالار وحدت و اواسط دهه 90 و خبرنگاران و روزنامه‌نگارانی که به سیاق معمول در آن طبقه جایشان است، منتظر اجرای کنسرت هستند. تا آماده‌شدن سِن و برپایی مقدمات سَری می‌چرخانم و ناگهان محمدعلی کشاورز را می‌بینم که به همراه چند نفر بی‌پیرایه در کنار در ورودی هستند تا به داخل آیند. دل دل می‌کنم که برای عرض ادب خدمت‌شان بروم. از ستون‌های بازیگری ایران هستند و آن زمان هم به کمک یکی دو نفر وارد سالن شدند. گفتم مزاحم نشوم از بس که همگان در این شرایط مخل آسایش هنرمندان و نامداران می‌شوند، آنان آمدن به چنین مکان‌هایی را دردسرساز می‌دانند. به ‌هر حال این جرأت را به خود می‌دهم و با شرمندگی خدمت‌شان می‌رسم. سریع بعد از احوالپرسی می‌گویم استاد بیشتر نقش‌هایی که هنرمندانه ایفای نقش کردید، بی‌نهایت ماندگار و دوست داشتنی‌اند ولی من با اجازه سپاس فراوان دارم بابت نقش فراموش‌ناشدنی «شعبون استخونی» هزاردستان. تا گفتم لبخندی زدند و به نشانه ادب سری تکان دادند. همراه ایشان با عتاب پرسیدند، استاد این همه نقش داشتند چرا این نقش خاص را گفتی؟! گفتم خودتان می‌گویید خاص و به خاطر همین خاص‌بودن است که در ذهنم مانده است و بس. وگرنه کیست که محمد ابراهیم «مادر» و اسدالله‌خان «پدر سالار» و... را به یاد نیاورد و حظ وافر نبرد. افزودم شعبونی که ایشان بازی کرد و در پی استخوان بود و روزگار می‌گذراند، تاریخی از این دیار است که زیرپوستی زنده‌یاد حاتمی نشانش داد و چه بهتر از این برای بازیگری که با ایفای نقشی اینچنین در یادها بماند. یا محمد ابراهیم «مادر» که آن نیز نماینده نسلی از جامعه تازه به دوران رسیده ایران بود، با آن همه دیالوگ فراموش‌ناشدنی یا اسدالله‌خان «پدر سالار» نیز بر همین نگره، اوضاع فرامتنی و خاص دوره‌ای از سیطره مردسالاری جامعه را نشانه می‌رفت. به ‌هر حال این هنر و میمیک چهره گیرای ایشان بود که توانایی آن را داشت تا قدرت هنر بازیگری را به رخ بکشد و به پویندگان این فن بیاموزد صرفا در پی  ادا و اطوارهای معمول نباشند. بحث‌مان گرم شد و استاد نیز با ادب فراوان گوش می‌دادند و لبخند بر لب داشتند. با ادب متقابل از ایشان خداحافظی کردم و زیرچشمی تا انتهای کنسرت حواسم به یکی از ستون‌های بازیگری کشور بود. او بی‌ریا مشغول گوش‌دادن به آواز ایرانی بود که خود نیز هر چه بازی کرد نشانی از خلق‌وخوی مرد ایرانی داشت و بس... و ناگهان که عصر یکشنبه خبر درگذشت ایشان را می‌شنوم و این چند خط را با عجله قلمی می‌کنم، آن دیالوگ فیلم «مادر» در ذهنم روان می‌شود که   «خورشید دم غروب، آفتاب صلاه ظهر نمی‌شه».


تعداد بازدید :  986