[شهروند ] میخواهیم صدای آدمهای دوردست را بشنویم. این خلاصه هدف راهاندازی این ستون است. اینجا قرار است فضایی باشد برای شنیدن قصه زندگی آدمها؛ روایت زندگی آدمهای بیرسانه و بیقدرت. آنانی که از مرکز دورند و چون از نظر دور ماندهاند، پس صدایشان هم کمتر شنیده میشود. «شهروند» بهعنوان رسانهای اجتماعی کوشش میکند با انتشار این روایتها زمینه شنیدهشدن صدای این آدمها را فراهم کند. به این امید که سازمانهای مردمنهاد، تشکلهای خیریه و نهادهایی که فعالیت بشردوستانه انجام میدهند، به سهم خودشان دست همیاری به سوی این آدمها دراز کنند و از درد و رنجشان بکاهند.
زهرا مشتاق روزنامهنگار
آسیه نگران جانش نبود که اگر باران ببارد، سقف هم خواهد ریخت. نگران تنها داشتهشان، یعنی یخچال خانه بود. در خانه آسیه و برادرش محمد باران از سقف خانه چکهچکه نمیبارد. شرشر میبارد و برای همین آسیه دلواپس یخچال سفید و قشنگ خانهشان است. خانه آسیه مادر ندارد. پدر ندارد. خانه پدری که خیلی معتاد باشد، در زندان است و خانه مادر معتاد در خیابانهای شهر مرزی. آسیه شکم خود و برادرش را با کارگری سیر میکند. فصل خربزه چینی میشود آسیه را در مزرعه دید. فصل چیدن خیار و گوجهفرنگی. فصل همیشگی کارگری. محمد ضایعات جمع میکند. محمد و آسیه شناسنامه ندارند. آنها در جایی که اسمش خانه است، زندگی میکنند. آسیه فرصتی برای درس نداشته، چون شناسنامهای نداشته. شناسنامه که نباشد، هزار بار بیشتر از زندگی عقب میافتی. درست مثل محمد که باید کلاس هفتم باشد، ولی کلاس دوم ابتدایی است. فامیل میگویند نام خانوادگی آنها برنجیان است. اما از برنج خوشمزه و خوش عطر ایرانی فقط نامش به محمد و آسیه رسیده است .
به آنها تکهای زمین هدیه شده، ولی چون شناسنامه نداشتهاند، به نام عمویشان شده که شناسنامه داشته. بعد دوباره کسی حاضر میشود که زمین را به خاطر محمد و آسیه بسازد. به جاهای خوب هم میرسد. به نزدیک سقف و پنجره. اما دستهایی شبها کیسههای سیمان را به یغما میبرده است. دستهایی شبیه دست تمام پدرهای معتادی که هر چه دستشان برسد، میکشند تا جهان و خودشان را با هم از یاد ببرند. کسی که خانه را میساخته، دلسرد میشود و خانه ناتمام میماند. مثل اینکه فقط نوشته باشی خان و به خاطر فقط یک «ه» هیچ وقت به خانهات نرسی. این است روزگار پسر و دختری ایرانی و بدون شناسنامه به نام محمد و آسیه .