شماره ۱۹۴۶ | ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲۷ فروردين
صفحه را ببند
روایت آدم‌ها و مترو در روزهای کرونازده
ما کرونا نمی‌گیریم
دستفروشان مترو بیشتر در ایستگاه‌های مرکز تا جنوب شهر فعال‌اند

‏  [امیر حسین احمدی ] محمد روی یکی از صندلی‌های سه نفره واگن نشسته است. مثل هر روز دیگری که باید کار کند، برای دومین ‏بار سوار مترو شده تا از خزانه به ایستگاه شهید صدر برسد. ایستگاه‌ها هم که یکی دوتا نیستند و کم کمش ‏چهل دقیقه طول می‌کشد تا از بلندگوی مترو صدا در بیاید که «ایستگاه شهید صدر». به گوشی دکمه‌دارش ‏خیره شده، دکمه‌های بالا و پایین را می‌زند، نگاهش روی هر کلمه انگلیسی می‌ایستد و سعی می‌کند آن را ‏بخواند. دست آخر چشمان پشت عینک کائوچویی‌اش را از صفحه گوشی بیرون می‌آورد و با ضرب‌های آرام اما ‏ممتد گوشی را روی کف دست دیگرش می‌کوبد و به انتهای واگن چشم می‌دوزد. کش‌پول سفیدی را به ‏دسته‌های سیاه رنگ عینک گره زده و وقتی که عینک را روی چشمانش می‌گذارد، کش در میان موهای ‏جوگندمی قایم می‌شود. آستر شلوار طوسی‌رنگ محمد پاره شده و روی سبز فسفری تن‌پوش پر است از‌ ‏خاک چنان بر روی تن‌پوش فسفری جا خوش کرده که گویی خیال رفتن ندارد. وقتی که بلند شود، پشت ‏گرده‌اش، میان‌هاله خاک گرفته تن‌پوش نشان شهرداری تهران به چشم می‌خورد.‏
محمد اهل بجنورد است اما حالا 22 سالی می‌شود که خیابان‌های تهران را جارو می‌کشد، دهنه سطل‌های ‏مکانیزه‌اش را به بالای کامیون آشغالی می‌فرستد و فصلش که برسد، چنارهای پارک‌وی و تجریش و نیاورانش ‏را با اره برقی هرس می‌کند.‏
مثل قبل از اینکه مرض جدید همه‌گیر شود، هر روز دو بار از خزانه تا تجریش را می‌آید و می‌رود. «ساعت ‏کارمون هر روز از سه صبح تا نزدیک شش و بعدازظهرها هم از ساعت سه تا دم‌دمای شش غروب.»  سر ‏صبح از شرکت به محمد زنگ زدند و گفتند قبل از اینکه بری سرکار اول بیا ساختمون شرکت تا ‏ببینم چه‌کارمان دارند؟ هر روز باید تجریش پیاده شم، امروز زنگ زدن گفتن بیا شرکت. اول باید برم صدر و ‏بعدم برم تجریش. شاید می‌خوان یک شلوار کاری دیگه بدن.
روی صندلی‌های قطار یکی در میان و به شکل قرینه برچسبی، چسبانده شده که از مسافران می‌خواهد کنار ‏یکدیگر ننشیند و از هر دو نفر فقط یکی روی صندلی بنشیند. با این حال اما قطار آن‌قدر شلوغ نیست که ‏نیاز به ایستادن کسی باشد. محمد می‌گوید از آخرای برج11 مترو خلوت شد و کمتر رفت‌وآمد بود. من ‏هم روز سوار مترو می‌شم و هم شب. این روزا همیشه خلوته.‏
پایین کش پول دور سرش، بند سفید دیگری هم پشت گردن محمد حلقه زده. بند ماسکی است که جلوی ‏گلویش گذاشته. ماسک هم دست‌کمی از تن‌پوش ندارد، علی‌الخصوص که سفیدی‌اش رنگ خاک را بیشتر ‏نشان می‌دهد. «از شرکت که ماسک نمی‌دن. صابکارمون پیمانکاره، کاری به این حرف‌ها نداره. این ماسک رو ‏خودم یک ماه پیش خریدم. البته چند شب پیش که اضافه کار بودیم، یک آقای جوونی اومد با این ماشین ‏شاسی بلندا. یک دونه از این ماسک تلقی‌ها که میاد رو کل صورت به منم داد، منتها وسط کار شکست و منم ‏دوباره رفتم سراغ ماسک قبلی. خدا رو شکر از شرکت ما کسی مبتلا نشده. منم نمی‌شم. فقط می‌گن از ‏شرکت بالایی 6 نفر از افغانستانی‌ها گرفتن.»
محمد در این سال‌ها هیچ‌وقت غذای بیرون را نخورده و همیشه وعده ناهار را سر سفره خانه نشسته. «می‌رسم ‏خونه، قشنگ نون داغ می‌کنم، ماستم تازه از آبادی آوردم، از هزار تا این کباب‌ها که معلوم نیست چیه بهتره. ‏اونم  با این مرض.» حالا اما دوساعت از ظهر گذشته، ماست کار خودش را کرده و محمد بدش نمی‌آمد که ‏چرتی هم می‌زد. برای اینکه خواب نرود و ایستگاه صدر را رد نکند دایم دستانش را که پوست چاک چاک  ‏دارد، به روی چشم‌هایش می‌مالد یا گاهی دو پره دماغش را می‌گیرد و فشار می‌دهد. توی مترو خمیازه هم ‏که بکشد، دستش را جلوی دهانش می‌گیرد مبادا کسی ببیند.‏
سرانجام قطار به ایستگاه شهید صدر می‌رسد و محمد هم پیاده می‌شود و به سمت پله‌ها می‌رود. پشت او ‏مردی از قطار پیاده می‌شود که تمام صورتش را با ماسکی تلقی پوشانده است و از در واگن کناری هم دو ‏جوان بیرون می‌آیند. دو جوانی که سن‌شان به 25-24‌سال می‌رسد؛ حسین و علی. حسین که می‌بیند کسی او ‏را نمی‌پاید، شیطنتش گل می‌کند و خلاف جهت پله‌ برقی شروع می‌کند از روی آن دویدن و علی هم که ‏حریفش نمی‌شود، می‌خندد: «باریک‌الله ورزشکار! زمین نخوری آبرومون رو از این بیشتر ببری!»‏
ساعت از چهار بعدازظهر گذشته است. قطارها می‌آیند و می‌روند هر یک به فاصله 7-6 دقیقه از حرکت ‏دیگری. قطار که می‌ایستد پشت یک در واگن سه نفر و مقابل واگن دیگری هفت نفر و آن یکی چهار نفر ‏منتظر می‌مانند تا سوار شوند. روی صندلی‌های این قطار اما خبری از برچسب نیست تا مسافران را بیم دهد ‏یکی در میان بنشینند که مبادا کرونا را در دامان هم بیندازند. دو مرد میانسال روی یکی از صندلی‌های دو ‏نفره واگن کنار هم می‌نشینند. هر دو ساک ظرف غذا
به دست دارند، ماسک زده و محض احتیاط گر‌گ‌مزاجی ‏هوای بهار بافتنی پوشیده‌اند.
یکی لاغر و بلندبالا است، هر چند تمام صورتش را ماسک پوشانده اما ‏چروک‌های پیشانی آفتاب سوخته‌اش نشان می‌دهد، همه‌گیری کرونا را در حدود پنجاهمین‌سال زندگی‌اش ‏می‌بیند. چشمانش می‌خندد وقتی که رفیقش ماسک از روی صورت برمی‌دارد ‏می‌گوید: «آخر نفهمیدیم سر این بی‌صاحاب کدوم وره، تهش کدوم ور.»
سوی دیگر واگن، روی صندلی‌های ‏آبی رنگ، پیرمردی تکیه زده، کت و شلوار قهوه‌ای، کفش‌های براق آبی رنگ و صورت تازه تراشیده‌اش، هر از ‏چندی نگاه مادر و پسری را که رو به روی او نشسته‌اند، به خود جلب می‌کند.  دست آخر قطار راه می‌افتد و ‏در هر ایستگاه دو سه نفری سوار می‌شوند و واگن‌ها را شلوغ‌تر می‌کنند، اما هر چه واگن شلوغ‌تر هم بشود، ‏صدا از کسی بیرون نمی‌آید، تنها غرش قطار میان تونل‌ سکوت را فراری می‌دهد. در واگن‌ها نه صدای تبلیغ ‏فروشنده‌ای از جنسش می‌آید و نه صدای درخواست کمک ‌زنی و نه ریز حرف زدن دخترکی که فال بفروشد ‏یا پسرکی که ملتمسانه آماده واکس‌زدن کفش‌‌ها باشد.‏
قطار از ایستگاه‌های شهید حقانی، شهید همت و مصلی گذر می‌کند و اما نه سواری از واگن کم می‌شود و نه ‏مسافری به آن اضافه.  برابر لحظه توقف واگن مقابل سکوی ایستگاه بهشتی اما از آن سوی واگن، صدا بلند ‏می‌شود. «ماسک‌های نانو با قابلیت شست‌وشو سه جفت 10تومن.» جمله  اول به دوم نرسیده است که ‏چند نفر از مسافران نشسته به دنبال صدای دیگری که از آن سوی واگن، بلند شده، سر ‏برمی‌گردانند. «برادرا! خواهرا! منم بچه محصلم. مادر مریض دارم، اسیر بیمارستان نشید...»
حالا چند نفری هم کنار در یا میان واگن ایستاده‌اند. دخترکی که از همان ابتدا که سوار شد، کمک طلب می‌کرد، ‏لباس‌های سراسر سیاه‌رنگ پوشیده است. ماسک هم دارد. ماسک سیاه رنگی که جلوی صورتش جا خوش ‏کرده است. دخترک هر چه جلوتر می‌آید  مردگی چرک روی ماسک نمایان‌تر می‌شود. پلاستیکی در دست ‏دارد و جلوی هرکسی که می‌رسد، پلاستیک را به سوی او دراز می‌کند. ‏
ناگاه دستی از روی یکی از صندلی‌ها، مقداری پول در کیسه دخترک می‌ریزد. عاقله ‌مردی است با موهای ‏یکدست سفید. پیراهنی را که  یقه اول آن را هم باز گذاشته، در  شلوار پارچه‌ای سیاه‌رنگش فرو برده و ‏کتانی‌های برزنتی هم به پا دارد. به جز چند دندان جلویی، بقیه دهانش قرمزی لثه را نشان می‌دهد و هر دو ‏دست را روی زانوانش گذاشته و به این‌طرف و آن‌طرف خیره است.‏
روبه‌رویش مردی در خود پیچیده و به خواب رفته است. یک ماسک به صورتش زده و یک ماسک از ‏گردنش آویزان است. چند کیسه هم دور و بر خود دارد. مرد خوابیده، صورتش پر از دانه‌های عرق و موهایش ‏خیس است. گردنش شل شده و سرش دایم می‌افتد اما دوباره سرش را بالا نگه می‌دارد. مترو که به ایستگاه ‏طالقانی می‌رسد، لحظه‌ای چشمانش را باز می‌کند، چند ثانیه با چشمان گرد به پیرمرد  روبه‌رویی خیره ‏می‌ماند و سپس بی‌اینکه معطل کند، از قطار پیاده می‌شود.  دستفروشی که ماسک آورده، پیراهن نخودی ‏رنگی به تن دارد و روی شلوار پارچه‌ای‌اش انداخته است. با اینکه صدا می‌زند ماسک، خودش هیچ چیز بر صورت ندارد. ‌آرام از میان واگن رد می‌شود اما ‏گویی کسی قصد خریدن ماسک نمی‌کند.‏
در ایستگاه‌ مفتح، مسافران و دستفرو‌شان دیگری اضافه می‌شوند و در همین ایستگاه و ایستگاه‌های بعدش ‏یعنی هفت‌تیر، طالقانی و دروازه دولت مسافران جای خود را به افراد جدیدی از مترو‌سواران ‏می‌دهند. دستفروشانی که از ایستگاه‌ مفتح سوار شده‌اند، می‌روند و می‌آیند و در همین رفت‌وآمدهاست که ‏صدایشان می‌پیچد. یکی آدامس می‌فروشد، دیگری عنبرنسارا. سفره یکبارمصرف یک متری متاع یکی است و ماسک ‏و دستکش کالای دیگری. بیشترشان اما ماسک و دستکش آورده‌اند.‏
یکی‌شان که پیراهن قرمز و تنگی به تن دارد، ماسک آورده که می‌تواند گوی رقابت را از چهار رفیق دیگرش ‏برباید. وقتی که از ماسکش تبلیغ می‌کند، مرد جوانی یکی از او می‌خرد و بغل دستی‌اش هم یکی دیگر و در ‏نهایت مرد دستفروش موفق می‌شود چند تا از ماسک‌هایش را بفروشد. یکی از مشتریان پول نقد ندارد اما ‏ماسک‌فروش، از یکی دیگر از همکارانش دستگاه کارتخوان را قرض می‌گیرد تا بتواند ماسکش را بفروشد. پسر ‏جوانی که می‌خواهد ماسک بخرد مرد را صدا می‌کند.‏
 ماسک‌هات مطمئنه؟
خیالت راحت.‏
‏ از کجا می‌گیری؟
‏-یعنی چی؟ از بازار گرفتم.‏
هر چند در ایستگاه پانزده خرداد هیچ مسافری نایستاده و سواران مترو هم هیچ‌کدام قصد پیاده‌شدن ‏ندارند اما در این ایستگاه تعداد دستفروش‌ها باز هم بیشتر می‌شود. تا اینکه در ایستگاه میدان محمدیه، ‏پسرکی که دایره کوچکی هم در دست دارد به داخل واگن می‌آید. شلوار جین نو نواری به پا کرده ‏و آستین‌های بلوز راه‌راه سفید و خاکستری‌اش را بالا زده است. یکدانه تخمه می‌شکند و بعد با صدای ریز و ‏کودکانه شروع می‌کند به خواندن و انگشتان کوچکش روی دایره ضرب می‌گیرند. خواندنش که تمام می‌شود ‏دایره را به پشت، رو به مسافران می‌گیرد. با آنکه خواندن پسربچه چندثانیه بیشتر طول نکشید اما دایره که ‏جلو هر یک از مسافران می‌رسد، اسکناس‌های دو تومانی به آن سرازیر می‌شود و پسرک بدون آنکه تغییری در ‏قیافه‌اش حاصل شود، پول‌ها را در جیبش می‌گذارد و فاصله ایستگاه ترمینال جنوب تا شهر ری را به ‏واگن‌های دیگر مترو می‌رود تا باز هم بخواند.‏
مترو به ایستگاه شهر ری می‌رسد. مسافران یک به یک پیاده می‌شوند و مسیر خود را می‌روند. بی ‏اینکه به هم برخورد یا کلامی با هم رد و بدل کنند. در ایستگاه ترمینال جنوب مرد و زنی ایستاده‌اند و کیسه ‏بزرگی از مغز گردو در دست دارند. به محض خروج از سکوی ایستگاه، صدای فریادهای مبهم به گوش ‏می‌‌رسد. در میان راهروهای ایستگاه هیچ‌کس نیست؛ هیچ‌کس. گویی راهرو مسیر دراز بی‌انتهایی که بخواهد به ‏هزار دالان تو در تو برسد که در آن خفته‌های‌هزار ساله باشند و هیچ سری از آن سالم بیرون نیاید. با این ‏حال اما هرچه خروجی ایستگاه نزدیک‌تر می‌شود، صدای تاکسی‌داران بیشتر به گوش می‌رسد.‏
‏-قم دو نفر. ‏
‏-قم حرکت.‏
انتهای راهرو صدای جارو کردن عباس، سکوت را بر هم می‌زند. عباس هر روز همین راهرو را جارو می‌زند ‏یا طی می‌کشد. «این ایستگاه مترو ترمینال جنوب، از صبح تا شب معدن آدم بود. حالا انگار نه انگار شده ‏مثل کلبه احزان.» عباس می‌گوید از اول عید ساعت کاری او هم تغییری نکرده و از شش صبح تا شش غروب ‏کار می‌کند.
«در هفته یک روز میام سر کار و یک روز خونه می‌مونم.» به عباس هم که باید یک روز در میان ‏راهروهای ایستگاه را پاکیزه کند، نه ماسکی داده‌اند و نه دستکشی  و ضدعفونی کننده‌ای که دست‌کم موقع ‏کار کردن، کرونا در کمینش نباشد. «خیالم راحته. خدا با ماست. ما کرونا نمی‌گیریم.»‏

 


تعداد بازدید :  343