شماره ۱۳۹۴ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۲۸ اسفند
صفحه را ببند
اهل کهگیلویه و بویراحمد
با خنده های آخر شب، زمستانمان سر می‌شد

|  جمشید جهانزاده |     بازیگر  |

آرزویم دیدن باران‌هایی است که مارکز در کتاب «صد سال تنهایی» وصفشان کرده. باران‌های جنوب این‌گونه‌اند. وقتی می‌آیند روزها و روزها می‌بارند.  باران با شدت می‌بارد و با آن دانه‌های درشت زیبایی غیر قابل توضیفی می‌آفریند. در شهر ما باران می‌بارد، تنها پیش از چند لحظه چشم‌هایتان شاهد حضور یک جوی پر خروش آب می‌شود. شهر من باران‌خیز است. در آنجا از برف خبری نیست. آرزوی من در ایام نوروز بودنم در کنار اعضای خانواده و خویشانم است. در تمام سال‌هایی که در تهران سکنی گزیده‌ام، هیچ سالی را به یاد ندارم که به کچساران نرفته باشم. در این فاصله هیچ کاری قبول نمی‌کنم. دوست داشتنی ترین لحظات برایم سیزده روز اول سال نو است که با خانواده و خویشاوندان در شهرمان هستیم. تا یادم نرفته بگویم بهترین زمان برای سفر به گچساران اواخر اسفند و اوایل فرودین ماه است. طبیعت و آب و هوای گچساران در این ماه‌ها بی‌نظیر است. بهتر است بودن در آن جا را امتحان کنید.
به دوران کودکی که رجوع میکنم یاد کلاس پنجم و ششم دبستان می‌افتم. شاگرد اول بودم و بورس تحصیلی گرفتم. شهرم را ترک کردم و به تهران آمدم. در تهران داخل یک پانسیون زندگی می‌کردم. بعد از آن هم که به دانشگاه رفتم و بعدش هم نوبت خدمت سربازی شد. خلاصه اینکه در تهران ماندگار شدم. آنچه رویاهای من از خاطرات گذشته شهرم را شکل می‌دهد، (جز شبهای نوروز که همیشه در گچساران بودم)، خشکه سرمای آنجاست و البته برادرانم را به یاد می‌آورم. همه کوچک بودیم و کنار هم می‌خوابیدیم.
برادرانم را به یاد می‌آورم که همگی کوچک بودیم و بغل هم می‌خوابیدیم و پتو را تا سرمان می‌کشیدیم  و با صدای باران  و خنده‌های آخر شب، زمستانمان سر می‌شد. 


تعداد بازدید :  85