م.پ.رمضانی
طنزنویس
5سالم که بود، با کلنگ کوبیدم توی سر پسرهمسایه. محمد 6ماه از من کوچکتر بود. داشتیم قلعهبازی میکردیم و کلنگ را بلند کرده بودم که پیِ قلعه را بِکنم. تا کلنگ را بردم بالای سرم، تعادلم به هم خورد و کلنگ از پشت افتاد روی سر محمد که داشت دیوار قلعه را آجرچین میکرد. هرچقدر سرش را فوت میکردم، گریهاش بند نمیآمد. مادرش که آمد توی کوچه سر محمد را بوس کردم و قول دادم اگر ماجرای کلنگ را لو ندهد، تیرکمانم را بهش بدهم. مادرش هنوز به 10قدمی ما نرسیده بود که محمد من را با دستش نشان داد و هقهقکنان گفت: «این با کلنگ منو زد...» مادرش چادر را پیچید دورکمرش و مثل یک غاز زخمی به طرفم خیز برداشت. دهانش بسته نمیشد و ذلیلمرده را مثل یک ترجیعبند ته تمام فحشهایش تکرار میکرد. به نظر نمیرسید برای شنیدن دروغهایی که آماده کرده بودم، اشتیاقی داشته باشد. دویدم به طرف خانه. مادرش بالاخره دهانش را بست و شروع کرد به پرتکردن آجرهای قلعه. خوشبختانه هدفگیریاش خوب نبود و آجرها فقط توی پا و کمرم خورد و به سرم آسیبی نرسید.
مادرش دستبردار نبود و تا خانه دنبالم آمد. انگار لذتی که در انتقام بود، درمراقبت از بچهاش نبود. درخانه را که بستم، کوبید پشت در. مادرم ازتوی اتاق داد زد: «کیه؟» گفتم: «هیشکی گدائه» وقتی مادرم فهمید زهرا خانم پشت در است و من با کلنگ زدهام توی سر پسرش، رعشهای گرفت و سریع زنگ زد به پدرم.
مادرم از ترس در را باز نکرد و یکساعت توی محاصره بودیم تا اینکه پدرم رسید و محمد و مادرش را برد بیمارستان. دکتر معاینهای کرد و گفت، چیزی نیست و یک پماد نوشت، اما زهرا خانم کوتاه نیامد و گفت باید بروند عکسبرداری. ازعکس جمجمه محمد هم چیزی معلوم نشد اما مادرش گفت، باید خودش هم یک چکاپ کامل کند، چون کلی حرص خورده و فشارش افتاده. پدرم تمام هزینههای بیمارستان را حساب کرد و محمد هم گریهاش بند آمد، اما مادرش هنوز ولکن نبود. وقتی محمد سال اول ابتدایی دو تا تجدید آورد، مادرش همه جا نشست و گفت؛ تقصیر کلنگی بوده که توی سر پسرش خورده و هوش پسرش را برده. هوشمندانهترین کار محمد تا قبل از ضربه کلنگ این بود که تُفش را یکمتر جلوتر از پایش بیندازد.
فوقلیسانسم را که گرفتم، محمد هنوز سیکلش را نگرفته بود و بیکار توی کوچه ول میگشت. مادرش شکایت کرد که من مغز پسرش را ترکاندهام و برای همین نمیتواند کاری پیدا کند. آنقدر جار و جنجال کرد و همه محل را روی سرش گذاشت که آخرش پدرم رو زد به یکی از دوستهایش و محمد را توی یک شرکت خودروسازی استخدام کردند. مادرش با همین روش معافیت سربازی محمد را هم گرفت. سربازیام که تمام شد، هیچکاری توی رشتهام پیدا نکردم. پدرم هرچه به دوستهایش رو زد، نتوانست جایی برایم پیدا کند. یکی از دوستهای پدرم گفت، محمد برای خودش مدیری شده توی شرکت و شاید بتواند کاری برایم بکند. وقتی رفتم پیشش نشناختمش. ریش و سبیل درآورده بود و کت و شلوار مشکی به تنش زار میزد. میدانست برای چه کار آمدهام. هسته آلوی توی دهانش را تف کرد توی سطل آشغال و گفت؛ کاری ازدستش برنمیآید و چیزهایی درمورد شایستهسالاری گفت و آخرش حوالهام داد به گزینش که اگر از پس امتحانش بربیایم، شاید بتواند کاری بکند.
با عصبانیت بیرون آمدم و رفتم طرف خانه. دنبال کلنگی، ساتوری چیزی میگشتم که بزنم توی سر خودم.