بهزاد فراهانی بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون
خاطره اولم از دورانی است که کودک بودم و در خانه داییام زندگی میکردم. در آن روزها جای خاصی نبود که به من بگویند تو در آنجا ساکن باش. آب لولهکشی آمد و تهران با آبانبارها وداع کرد. بنابراین آبانبار آن خانه را هم تخلیه کردند و سفیدکاری شد. به من گفتند در کنار این وسایل قدیمی که هست میتوانی در این اتاق زندگی کنی. وقتی آنجا ساکن شدم به حفرهای در دیوار برخوردم که بر اثر گچکاری سفید شده بود. روی آن نوشتم: خداوندا آیا میشود من هم سر
و سامانی بگیرم و زن و زندگی خوبی داشته باشم. سالها و سالها گذشت و من از فرانسه بازگشتم. دیگر هم زن داشتم، هم بچه، هم استاد دانشگاه شده بودم، هم گروه داشتم، هم آدم صاحبنامی در تئاتر این مملکت شده بودم، یک روز به فکر این افتادم بهعنوان سپاسگزاری از خدای خود بروم و آن نوشته را از آن آبانبار پاک کنم. خیلی سال گذشته بود. من در دهه 30 این را نوشته بودم و حالا دهه 50 بودم. رفتم کوچه بنبست خمسه و در آن خانه را زدم.
پیرمردی در را باز کرد. به او سلام کردم و گفتم زمانی در این خانه زندگی میکردم. حالا هم آمدهام یادگاریام را بردارم. گفت چه نشانی داری؟ گفتم تمام نقاشیهایی که در راهرو طبقه سوم هست کار من است. گفت درباره نقاشیها توضیح بده؟ دانه به دانه برایش نام بردم. پیرمرد تعارف کرد و مرا داخل حیاط برد. کاهویی روی تخت گذاشته بود. فوارهای روی حوضش میجوشید. کاهو را با سکنجبین خوردیم و بعد گفتم من توی این آبانبار، کار کوچکی دارم. گفت پر از ابزار و وسایل قدیمی است. گفتم اشکالی ندارد، کارم را انجام میدهم و بازمیگردم.
کمد و صندلیهای لهستانی و دیگر وسایل را کنار زدم و دیدم نوشتهام هنوز روی دیوار هست. پاکش کردم و آمدم بیرون و به او گفتم، کارم تمام شد. از من پرسید چه بود؟ برایش تعریف کردم. گفت حالا واقعا به آرزویت رسیدهای که آمدی. گفتم شکر خدا رسیدهام. گفت خدا را شکر، پس بیا گاهی با هم کاهو و سکنجبین بخوریم به شکرانه اجابت آرزویت. این یکی از خاطرات خوب من در زندگیام است. خاطره دیگرم به دورانی بازمیگردد که شاگرد پادوی یک داروخانه بودم در میدان شوش.
آنجا پاکت درست میکردم. من منتظر بودم پنجشنبه بیاید تا به من دستمزد بدهند و ناهار بخورم. پولی که در جیبم بود، کفاف ناهار را نمیداد. دکتر وحید(مسئول داروخانه) هم نیامد تا دستمزدم را بگیرم. آمدم بیرون و از کل پول که چهار زار بود، دو زار را یک نان سنگک گرفتم. خواستم با بقیه پول حلوا ارده بگیرم و نواله کنم. از کنار سینما ژاله که گذشتم دیدم بخار و عطر کباب و گوجهفرنگی حسابی به مشامم میخورد. آمدم کنار مردی که پشت منقل آتش نشسته بود. گفتم آقا ببخشید یک سیخ گوجه هم میشه بدید؟ گفت البته چراکه نه. نانت را بده. من نان سنگکم را دادم. نان را برداشت، نصف کرد و گذاشت در سینی و در صف سفارشات قرارش داد. به من گفت برو آن گوشه بنشین. من هم رفتم نشستم و منتظر شدم. متوجه شدم وقتی کبابها را روغنگیری میکند نان مرا هم به روغن آغشته میکند. خوشحال شدم و گفتم خب دیگر، حالا نانم عطر کباب هم دارد. وقتی همه کبابها را از سیخ درآورد دیدم لای نان من هم یک سیخ کباب گذاشت. دویدم جلو و گفتم آقا ببخشید من کباب نمیخواهم، فقط گوجه میخواستم. گفت حرف نزن و برو بنشین. نشستم و دیدم مقداری ریحانبنفش هم رویش گذاشت و آورد جلو من و گفت بخور. با ترس و لرز غذا را خوردم و تمام که شد آمدم کنارش تا حساب کنم اما دو زار بیشتر نداشتم. گفتم این پیش شما باشد تا بقیه را هم بیاورم. گفت پول را داخل جیبت بگذار و هر وقت داشتی بیا حساب کن. خلاصه این دین بر گردنم ماند. وقتی آخرینبار از فرانسه برگشتم، ادوکلن پورانوم کوچکی که داشتم را در یک پاکت زیبا گذاشتم و نواری هم به آن بستم و رفتم آنجا. آنجا پسرک جوانی بود که از او پرسیدم حاجی کجاست؟ او را نشان داد.
رفتم و برایش از خاطرهای که با خودش داشتم گفتم و از اینکه ادوکلن را بهعنوان هدیه آوردهام. بلند شد و مرا بوسید و تشکر کرد و در آخر هم گفت: ایکاش ما مردم همه حقشناس برکت الهی بودیم. ما نمیخواستیم به غصه گذشته و حسرتخوردن بنشینیم.
امروزمان نتوانست وظایف خودش را انجام دهد. گاهی به روزگارم و قوم و خویشانم نگاه میکنم. آنها اغلب کارگرند. با کمال تاسف میبینم با آنکه همه روز و شب را کار میکنند وضعشان نسبت به 40سال پیش خیلی بدتر شده. طبیعتا در چنین شرایطی حسرت گذشته را میخورند...