جامعه ايراني ميتوانست و ميتواند جامعهاي فقط سنتي باشد يا جامعهاي فقط مدرن. جامعه ايراني ميتوانست و ميتواند جامعهاي باشد هم سنتي و هم مدرن. اما بارها گفتهام و نوشتهام و به تفصيل در كتابهاي «روشنفكران ايران در عصر مشروطيت» و «انديشههاي سياسي در عصر مشروطيت ايران» نشان دادهام كه جامعه ايراني نه جامعه سنتي است و نه جامعهاي مدرن و نه تركيبي از سنت و مدرنیسم. جامعه ايراني جامعهاي است دچار بحران تجدد. جامعهاي در برزخ سنت و تجدد.
از آنرو تعبير بحران تجدد و برزخ سنت و تجدد در ايران را به كار بردهام، چون جامعه ايراني در نتيجه افراط و تفريط در مواجهه با سنت، تجدد، بدخوانيها، بدفهميها، گاه تقليلدادنهاي مفاهيم و نهادههاي مدرن و همانندسازيهاي بيبنياد آن مفاهيم و نهادها با شريعت ديني، هم در مقام نظر و هم در مقام عمل، تصوير و تصوري ناقص از تجدد را ارايه ميدهد. حكايت تجدد در ايران، حكايت شترمرغ است. شترمرغي كه هم نشانههايي از شتر و هم نشانههايي از مرغ را دارد، اما نه شتر است و نه مرغ.
جامعه ايراني در تاريخ معاصر خود، در شرايطي با مفاهيم و نهادهاي مدرن برآمده از فلسفه سياسي جديد غرب و جوامع غربي مواجه شد كه اين مواجهه يا در حالت ترس و نفرت ناشي از تجربههاي تاريخي سياستهاي سلطهگرايانه و رويه استعمار غرب يا در حالت شيفتگي شديد به غرب و تجدد غربي ناشي از عقبماندگيهاي انباشته شده در ايران و ناكارآمدي ساختار و نهادهاي سنتي در ايران از يكسو و پيشرفتهاي روز افزون غرب جديد از سوي ديگر صورت گرفته است. آن ترس و نفرت از غرب و تجدد غربي و پيامدهاي آن در ايجاد تفكر تجدد ستيزي و تجددگريزي از يكسو و اين شيفتگي شديد به غرب و تجدد غربي و گاه غربزدگي و تجددزدگي ناشي از آن از سوي ديگر، دو صورت متفاوت از يك بد فهمي مشترك درباره غرب و تجدد غربي در ايران است.
هم تجدد ستيزان و تجددگريزان و هم تجددزدگان در ايران، در نتيجه احساس شديد خود در دلزدگي يا دلبستگي خود به تجدد غربي، فرصت تفكر و شناخت نقادانه از سنت و تجدد را تا حدود زيادي از دست دادهاند. در چنين شرايطي، ضرورت سنتشناسي و تجددشناسي بهعنوان يك امكان و فرصت براي تعامل سنت و تجدد در ايران، جاي خود را به تهديد تقابل ميان سنت و تجدد، تقابل ناشي از افراطيگري در سنتگرايي و تجددگرايي داد و لاجرم امكان تحقق و تعين بخشي به تجدد بهعنوان يك پروسه فكري، فرهنگي، سياسي، اجتماعي و اقتصادي برخاسته از متن و امتداد سنتها در چارچوب نقد معطوف به اصلاح و كمال و غنا بخشيدن به سنتها، جاي خود را به امتناع از زايش و پويش انديشهها و نهادهاي جديد ناشي از نقد آگاهانه و واقعبينانه سنتها سپرد.
كژتابي ناشي از بدفهمي از سنت و تجدد در ايران، چهره خود را در نفي افراطي سنت به جاي نقد آن و نيز در نفي افراطي تجدد به جاي نقد آن نشان داد و باز توليد انديشهها و رفتارهاي افراطيگرايانه هر دو جبهه سنتگرايان افراطي و تجددگرايان افراطي در مقاطع و ادوار مختلف تاريخ معاصر ايران، عرصه را بر انديشههاي انتقادي و رويكردهاي اعتدالي تنگتر و تنگتر ساخت. اعتدال و رويكردهاي انتقادي در مواجهه با سنت و تجدد، حلقه مفقودهاي است كه جامعه ايراني را از سنتشناسي و تجددشناسي و امكانتدوين نظري مدرنيته به مشابه مقدمه ذهني تجدد و نيز زيرساختها و كار بستهاي نهادهاي مدرن برخاسته از مدرنيته به مشابه محصول آن در چارچوب مدرنيسم و كاركردهاي عيني ذهنيت مدرن دور ساخت.
2 در زير پوست جامعه شبه مدرن ايران آن چه ميگذرد، بهطور عمده تصور و تصويري ناقصالخلقه از تجدد را به دست ميدهد. تصور و تصوير ناقص كه در آن به ظرافتهاي مهم در چگونگي مواجه با سنت و تجدد و جستوجوي راهي براي تعامل آن دو از طريق نقد آن دو و نه نفي اين از سوي آن و نفي آن از سوي اين، توجه دقيق و كافي نشده است. غالب نخبگان و انديشهگران تجددطلب ايران با درجات متفاوتي از كژتابیهاي فكري، به اهميت مدرنيته به مثابه تجدد و تحول در تفكر و فهم آدمي و جامعه بهعنوان پيشنياز مدرنيسم به مشابه نهادسازيهاي مدرن، وقوف يا پايبندي چنداني از خود نشان ندادهاند.
جامعه ايراني در شرايطي به سوي تجدد و جهان مدرن گام برداشت كه درك درستي از تفاوتهاي مدرنيته و مدرنيسم نداشت. جامعه ايراني در شرايطي به سوي تجدد و جهان مدرن گام برداشت كه درك درستي از ضرورت مدرنيته بهعنوان پيششرط نوسازي و نهادسازيهاي مدرن يا همان مدرنيسم در اختيار نداشته و هنوز هم تا حدود زيادي از آن بيبهره است. جامعه ايراني در شرايطي به سوي تجدد و جهان مدرن گام برداشت كه ترجيح داده است تا براي كاهش سريع فاصله ايران با پيشرفت و توسعه جوامع متجدد غربي، با رويكرد به تجدد بهعنوان يك پروژه، دستاوردهاي عيني جهان مدرن را به ايران منتقل كند و لاجرم از درك ضرورت تجدد بهعنوان يك پروسه تاريخي مبتنيبر ضريب همبستگي مقدمات ذهني يا همان مدرنيته با نوسازي يا همان مدرنيسم، تاحدود زيادي ناتوان ماند.
در غالب كوششهاي تجددطلبانه در ايران، توجه بسندهاي به پارهاي تفاوتهاي شرايط جامعه ايراني با جوامع ديگر ازجمله جوامع غربي نشده است. حداكثر تمايلات تجددطلبانه بسياري از پيشگامان تجددطلبي در ايران و اختلاف آنان در ادوار بعدي تاريخ معاصر ايران از محدوده تقليد كوركورانه كه محصول نوعي تاريكانديشي در ذيل نام و لباس روشنفكري است فراتر نرفته است. نميتوان و نبايد انتظار داشت تجدد غربي عينا در ايران تكرار شود. اين امر نه ممكن است و نه مطلوب. ممكن نيست زيرا به سبب وجود پارهاي تفاوتها و گاه تضادهاي اساسي در نوع شرايط، امكانات و نيازهاي جامعه ايراني با جوامع غربي، پيچاندن نسخهاي واحد، نتيجه واحدي را به دست نخواهد داد و مطلوب نيست زيرا هر جامعهاي نيازمند تجربه خاصي از تجدد است.
درك صحيح از وجود پارهاي تفاوتها و نيز پارهاي مشتركات فرهنگها و تمدنهاي مختلف، اين فايده را دارد كه در جامعهاي مثل جامعه ايراني- مانند هر جامعه ديگر- نه ميتوان كوشيد آن چنان از غرب و تجدد غربي متمايز بود كه لازمه اين تمايز به نفي مطلق غرب و تجدد غربي بينجامد و نه آن چنان به تقليد از غرب و غربي شدن و تجدد غربي انديشيد و روي آورد كه يك سره گسست از سنت و گذشته تاريخي و فرهنگي جامعه ايران را به دنبال داشته باشد، شود. ميتوان و بايد به جاي نفي به نقد برخاست. نقد سنت و تجدد اين امكان را به دست ميدهد تا تقابلهاي ناشي از افراطيگريهاي سنتستيزانه و سنتگريزانه و نيز افراطيگريهاي تجددستيزانه و تجددگريزانه، جاي خود را به سنتشناسي و نقد آن و تجددشناسي و نقد آن و امكان تعامل آن دو با يكديگر دهد.
هم تجدد ستيزان و تجددگريزان و هم تجددزدگان در ايران، در نتيجه احساس شديد خود در دلزدگي يا دلبستگي خود به تجدد غربي، فرصت تفكر و شناخت نقادانه از سنت و تجدد را تا حدود زيادي از دست دادهاند. در چنين شرايطي، ضرورت سنتشناسي و تجددشناسي بهعنوان يك امكان و فرصت براي تعامل سنت و تجدد در ايران، جاي خود را به تهديد تقابل ميان سنت و تجدد، تقابل ناشي از افراطيگري در سنتگرايي و تجددگرايي داد و لاجرم امكان تحقق و تعين بخشي به تجدد بهعنوان يك پروسه فكري، فرهنگي، سياسي، اجتماعي و اقتصادي برخاسته از متن و امتداد سنتها در چارچوب نقد معطوف به اصلاح و كمال و غنا بخشيدن به سنتها، جاي خود را به امتناع از زايش و پويش انديشهها و نهادهاي جديد ناشي از نقد آگاهانه و واقعبينانه سنتها سپرد.
درك صحيح از وجود پارهاي تفاوتها و نيز پارهاي مشتركات فرهنگها و تمدنهاي مختلف، اين فايده را دارد كه در جامعهاي مثل جامعه ايراني- مانند هر جامعه ديگر- نه ميتوان كوشيد آن چنان از غرب و تجدد غربي متمايز بود كه لازمه اين تمايز به نفي مطلق غرب و تجدد غربي بينجامد و نه آن چنان به تقليد از غرب و غربي شدن و تجدد غربي انديشيد و روي آورد كه يك سره گسست از سنت و گذشته تاريخي و فرهنگي جامعه ايران را به دنبال داشته باشد، شود. ميتوان و بايد به جاي نفي به نقد برخاست. نقد سنت و تجدد اين امكان را به دست ميدهد تا تقابلهاي ناشي از افراطيگريهاي سنتستيزانه و سنتگريزانه و نيز افراطيگريهاي تجددستيزانه و تجددگريزانه، جاي خود را به سنتشناسي و نقد آن و تجددشناسي و نقد آن و امكان تعامل آن دو با يكديگر دهد.