شماره ۱۱۰۹ | ۱۳۹۶ چهارشنبه ۶ ارديبهشت
صفحه را ببند
خواهر باوفای من

جابرحسین‌زاده طنزنویس

خواهر کوچکترم، مریلا، وقتی سه سالش بود یک‌ تکه کاموا برمی‌داشت، می‌بست دور گردنش و می‌رفت زیر میز ناهارخوری و شروع می‌کرد به پارس کردن. زبانش را می‌آورد بیرون و از آن پایین زل می‌زد توی چشم مامان و بابا و واق‌واق می‌کرد. بابا حسابی خوشش آمده بود و با این‌که مامان گفته بود به این کار مریلا توجه نشان ندهیم تا از سرش بیفتد؛ بابا بعد از ظهرها کت و شلوار سر کارش را درنیاورده می‌گشت توی خانه و داد می‌ز‌د: «هاپوی من کجاست؟ واق‌واقِ من کجاست؟» آن موقع‌ها مردم مثل الان مدام نگران سلامت جسمی و روانی بچه‌هاشان نبودند. موقع میهمانی‌ها بابا می‌رفت مریلا را از خواب بیدار می‌کرد و می‌گفت برو قلاده‌ات را بیاور. مریلا از زیر میز ناهارخوری با معصومیت خاصِ یک توله‌سگ میهمان‌ها را نگاه می‌کرد و حرکات جدیدی که یاد گرفته بود را نشان می‌داد. با دست پشت گوشش را می‌خاراند، چشم‌هایش را گشاد می‌کرد و مثلا دمش را می‌جنباند، روی پاهایش می‌ایستاد و سرش می‌خورد به میز و همه ریسه می‌رفتند. بابا یک توپ تنیس چرک داشت که آرام قل می‌داد روی فرش و دست‌هاش را می‌کوبید به هم: «جسی! بدو بیارش.» جسی نخ کاموایش را می‌انداخت پشت سر که گیر نکند لای دست و پاهاش و چهار دست و پا راه می‌افتاد سمت توپ و هر کار می‌کرد نمی‌توانست با دندان بگیردش. میهمان‌ها هم همراه بابا داد می‌زدند: «بیارش جسی. آفرین دختر.» تمام فامیل خاطره سگ‌شدن‌های مریلا را‌ سال به‌ سال تعریف می‌کردند و بعدش آه می‌کشیدند که چه دوران خوشی بود، همه چیز را ساده می‌گرفتیم، توی خانه بیشتر مردم فریزر و تلویزیون رنگی نبود، موبایل نبود، اینترنت نبود، مریلا می‌رفت زیر میز پارس می‌کرد و یک ساعت دور هم می‌خندیدیدم و خوش بودیم. حس حسرتِ لذت‌آلودِ گذشته‌شان همراه بود با سگ‌شدن‌های مریلا. اولین جلسه خواستگاری مریلای بیست‌وسه ساله، مادربزرگ که دوبار سکته ناقص مغزی کرده بود و نشسته بود روی ویلچرش کنار مامان و بابا، جلوی خانواده داماد زبانش را آورد بیرون و شروع کرد به پارس کردن. حافظه‌اش اساسا تعطیل شده بود و فقط چیزهایی را به خاطر می‌آورد که گفتنشان باعث آبروریزی بود. مثلا شب‌ادراری بابا را یادش بود و وقت و بی‌وقت صدای ششششش درمی‌آورد و می‌خندید. منظورش را فقط خودمان می‌فهمیدیم. مادربزرگ وارد فاز بامزه‌ای از زندگی‌اش شده بود که من و مریلا را مجبور می‌کرد تا جایی که می‌توانیم دایی‌ها و خاله‌ها را جمع کنیم توی خانه‌مان و بنشینیم منتظر خاطره‌‌گویی کوتاه و ویژه مادربزرگ. کم‌کم بامزه‌بازی‌های مادربزرگ باعث شد فامیل بیشتر و بیشتر دور هم جمع بشوند و بعد از این‌که ادا و اطوارهای مخصوص اعضای درجه یک و درجه دو تکراری شد، می‌رفتیم عکس‌های توی آلبوم‌ها را درمی‌آوردیم و می‌گذاشتیم جلوی مادربزرگ: (مامانی، این سامانه. پسرِ اصغر دایی. داییِ آقاجون خدابیامرز). توی آن جلسه خواستگاری، وقتی پدر و مادر داماد با نگاه دلسوزانه زل زدند به واق‌واق کردنِ مادربزرگ، مریلا قبل از این‌که بابا دهانش را باز کند، گفت: «مادربزرگم اینا، یه سگ باوفا داشتن قدیما توی روستا. مامانی خیلی وقتا یادش می‌افته، این‌طوری چیز می‌کنه... یادش رو زنده می‌کنه.» بابا در تکمیل حرف دخترش گفت: «اسمش هم جسی بود. همه‌اش می‌رفت زیر میز. یادش به خیر.» آقای داماد که من ده، بیست‌باری همراه مریلا دیده بودمش توی کوچه و خیابان، نگاهی انداخت به مریلا و از بابام پرسید: «نژادش چی بود؟ از این پشمالوهای لوس که نبود؟» بابا نگاه سریعی انداخت به سر تا پای مریلا. مادربزرگ هنوز داشت پارس می‌کرد و زبانش را نشان می‌داد.


تعداد بازدید :  528