شماره ۱۱۰۸ | ۱۳۹۶ دوشنبه ۴ ارديبهشت
صفحه را ببند
هیتلر: سوختم، سوختی، سوخت

فاضل ترکمن طنزنویس [email protected]

سعدی گفت: «گاوان و خران باربردار/ بِه زِ آدمیان مردم‌آزار» حافظ گفت: «وا! چرا به من نگاه می‌کنی؟!» سعدی گفت: «به خودت نگیر حافظ جان! یه خبر خوندم خیلی عصبی شدم.» حافظ گفت: «خبر مرگ؟!» سعدی گفت: «از اونم بدتر!» حافظ گفت: «نکنه واعظان کاین جلوه درمحراب و منبر می‌کنند، رفتند به خلوت و آن کار دیگر کردند؟!» سعدی گفت: «این‌که چیز جدیدی نیست!» حافظ گفت: «پس حتما وزارت ارشاد گلستان رو ممیزی کرده؟!» سعدی گفت: «گلستان که همش درس اخلاقه، تو مراقب غزلیات دوپهلوی خودت باش!» حافظ گفت: «نکنه شاخ نبات چیزیش شده، تو رو خدا به من بگو! من تحملشو دارم!» سعدی گفت: «نه‌بابا! شاخ نبات کیلو چنده؟!» حافظ گفت: «پس حتما تو دیوونه شدی اول صبحی!» سعدی گفت: «آره تقریبا. با این خبری که خوندم. نوشته بودند گروهی از اسراییلی‌های تندرو رفتند جلوی زندانی که فلسطینی‌ها اعتصاب غذا کردند، بساط منقل راه‌ انداختند و کباب و جوجه‌کباب درست می‌کنند...» حافظ گفت: «ای وای! مگه مرض دارند؟!» سعدی گفت: «این بشرِ دو پا!» حافظ گفت: «حالا به تعداد پاها که ربطی نداره، ولی آخه چه کاریه این؟!» سعدی گفت: «اینا باید قرص اعصاب بخورند.» حافظ گفت: «والا اینی که تو تعریف می‌کنی، با شوک عصبی هم نمی‌شه کاریش کرد!» سعدی گفت: «مثل این می‌مونه که فلسطینی‌ها عکس هیتلرو تتو کنن روی دست زندانی‌های اسراییل!» هیتلر همان‌‌لحظه سَر رسید و گفت: «حرف زیاد نباشه، وگرنه می‌سوزونم‌تون!» سعدی گفت: «تو آتیش جهنم بسوزی الهی که این‌قدر شَر درست کردی!» هیتلر گفت: «تو خوبی!» سعدی گفت: «معلومه که من خوبم! نشاید که نامت نهند آدمی بدبخت!» هیتلر گفت: «شِر نگو! جزغاله‌ت می‌کنما!» حافظ گفت: «بی‌خیال دیگه سعدی! اینم مثل اسراییلیا خل‌وضعه! الان فقط مونده من و تو رو بسوزونه! با این‌همه طرفداری که داریم، یه دنیای دیگه بهم می‌ریزه!» هیتلر گفت: «دلم می‌خواد همه‌ دنیا رو بریزم تو کوره آتیش و بعدشم شتلق خودمو بکشم!» سعدی گفت: «نه دیگه! خودتم بسوزون که یه ‌وقت ریا نشه!» حافظ گفت: «تو چرا دکتر نمی‌ری آدلف؟!» هیتلر گفت: «دکتر برم چی بگم؟!» حافظ گفت: «بگو مرض سوزش دارم! خیلی‌ها مثل تو سوزش می‌گیرند و با دوا و دکتر خوب می‌شن! حالا یکی سوزش ادرار داره، یکی بواسیر پدرشو درآورده. یکی هم عین تو پدرسوخته‌ست! واسه همین دوست داره آدما رو بسوزونه!» هیتلر گفت: «سوختم، سوختی، سوخت/ سوختیم، سوختید. خواهند سوخت!» سعدی غش کرد ازخنده و گفت: «دیگه امیدی به بهبودیش نیست! بذار این چند صباح راحت باشه، بسوزه و بسازه!» حافظ گفت: «سوختم درچاه صبر از بهر آن شمع چگل/ شاه ترکان فارغ است از حال ما، کو رستمی؟» سعدی گفت: «چگل چیه دیگه، این چه واژگان چغر و بدبدنیه که استفاده می‌کنی؟!» حافظ گفت: «آبو بریز اون‌جایی که می‌سوزه!» سعدی گفت: «ئه! شوخی کردم! این چه حرفیه! درحد توئه آخه؟!» حافظ گفت: «خب منم شوخی کردم!» هیتلر گفت: «مگه من با شما شوخی دارم؟!» سعدی گفت: «برو عمو! برو به آتیش‌بازیت برس! سربه‌سر ما نذار، ما شاعرا از تو هم دیوونه‌تریما!» حافظ گفت: «درخرمن صد زاهد عاقل زند آتش/ این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم». هیتلر گفت: «آخ‌جون آتیش! تو هم آتیش دوست داری؟!» حافظ گفت: «این آتش عرفان است روانی!» هیتلر گفت: «آتیش آتیشه! من همه‌جوره‌شو دوست دارم!» سعدی گفت: «برآتش تو نشستیم و دود شوق برآمد/ تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی» هیتلر گفت: «بابا ایول! تو هم آتیش‌پاره‌ای هستی برای خودت‌ها!» سعدی گفت: «هنوز که این‌جایی. گفتم برو به بازیت برس!» و بعد هیتلر درحالی‌ که اشعار آتشین حافظ و سعدی را با خودش زمزمه می‌کرد، صحنه را ترک کرد.


تعداد بازدید :  590